جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

چهارشنبه۲۲آبان۱۳۸۲تکه ای از یک نامه قدیمی۳!!!!!!

پنجره را باز گذاشته ام صدای باران است و و سرما و تاریکی! پنجره را باز گذاشته ام تا باد بیاید و همه دردها را با خودش ببردو ببرد و ببرو و من دیگر این دل کوچکم را با سنجاق قفلی به تنم آویزان نکنم!چشمهای آبی چشم زخم شیشهای که تو به من دادی مرا سخت می پایید درست بیست جفت چشم آبی مراقب چشمهای پر رنگ من است که یکهو پر از اشک نشوند!گاهی این جور می شود دل کوچک ساده من عجیب از این روزگار می گیرد دلم می خواهد بروم توی خوابهای بچه گیهایم زندگی کنم درست وسط پولکهای رنگی و شمهای روشن همانجا که پر بود از تکه های شیشه های رنگی که وقتی نور شمها به آنها می خورد همه جا پر می شد از رنگ و نور و قشنگی کاش توی خوابهای بچه گیم مانده بودم!!!این روزها فکر می کنم دلم گرفته اصلا کرکره های دلم را پایین کشیده ام دل کوچکم را توی قفس کرده ام درست مثل پرنده ها شاید! و پارچه سبز بلندی روی آن انداخته ام که دلم هیچ کجای این دنیای عوضی و بد رنگ را نبیند تا چشمهای آدمها نبیند که چشمهای دلم خیس است دلم نمی خواهد کسی ببیند که رنگ دلم پریده است !!!!!!!!!!!(زمستان۱۳۸۰)