تو برای من همان آقای توی قصه ها بودی که توی قصه ما یک روز از توی برفها آمد کسی که پشت یک زمستان جا مانده بود!و آدینه روز زمستانی از پشت آنهمه سرما آمد و دستهایش را به به انگشتهای همیشه رنگی من آشنا کرد و انگشتهای من شد پر از شکوفه! و دنیایم پرشد از عطر گل یخ و او بالهایش را که نازک بود و شیشه ای تکان می داد و دنیایم پر می شد از عطر یک روز عید و دنیایم چه ساده شد و عاشقانه ! و عاشق شدم چه ساده و کودکانه! (دی ماه۱۳۷۴)