جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جمعه ۱۶آبان۱۳۸۲تکه ای از یک نامه بلند و قدیمی۱!!!!!

روز های زیادی است که تو رفته ای . رفته ای و من تنهامانده ا م و تنهاییم پر از ابر و مه و دلگیری پاییز است. دوباره تنها قدم می زنم .تنها فکر می کنم .تنها به خیابان میروم و همه اش این تنهایی که مثل یک همزاد با من است.راستش را بخواهی دیگر کمتر توی دلم با تو حرف میزنم دیگر حتی کمتر توی دلم با تو دعوا می کنم. بگو مگو میکنم . سرت فریاد می کشم! دارم سعی می کنم به صبر کردن عادت کنم. و فکر کنم تمام این روزهایی که گذشته را توی خواب دیده ام سعی می کنم از یاد ببرم هر آن چه را که در میان بوده!!!!!!سرم در آسمانهاست و پا هایم در زمین دروغ گفته ام اگر که بگوییم به خودم فکر نمی کنم فکر می کنم به خودم به تمام آن روزهای آفتابی و به همه این روزهای ابری دلگیر!!!و به چیزی که به آن زندگی می گوییند و من خراب شده اش می بینم و غصه می خورم و غصه می خورم و مثل بچه کوچکی که کنار ساحل ساعتها سعی کرده و خانه ای با شن ساخته است و بی هوا بادی آمده و او مبهوت از خراب شدن هر آنچه ساخته که ناگهان فرو ریخته بی صدا از تمسخر آدم بزرگها دست کوچکش را محکم روی دهانش فشار می دهد تا صدای گریه کردنش را کسی نشنود !!!!حالا آن بچه من هستم!!!(زمستان۱۳۸۰)