-
برای نیلوفر(۱)
پنجشنبه 26 خردادماه سال 1384 21:27
دلم می خواهد برای تو پر رنگ بنویسم . اصلا دلم می خواهد همه متنم را چون برای توست پر رنگ بنویسم . برای تو که از صبح دلت مثل دل کفتر زده است و شماره قرصهای تپش قلبی که خورده ای از دستت در رفته است. برای تو که انگار توی دل هزار هزار تکه ات از صبح رخت شسته اند . دلم می خواهد برای تو بنویسم که همین چند ساعت پیش طاقتت تمام...
-
دزدی احساسات مکتوب من
شنبه 7 خردادماه سال 1384 20:57
خیره شدم به این صفحه روشن . درست سه ساعت از نیمه شب گذشته بود .همه نوشته های من بود توی یک صفحه سرد غریبه. نوشته های بیچاره من تنها توی غربت یک صفحه تنگ عجیب بغضشان گرفته بود درست مثل من که خیره شده بودم و مبهوت نگاه می کردم و فکر می کردم که اسم این کار را چه می توانم بگذارم . دزدی ؟نه ادبی تر سرقت؟ نه بزرگتر ( دزدی...
-
در میان اثاثیه تو!
دوشنبه 2 خردادماه سال 1384 00:34
در میان اثاث در هم ریخته تو نشسته ام . باورت نمی شود خوب می دانم باز هم فکر می کنی این هم یکی دیگر از بازی های کودکانه من است ؟ ولی چه باورت بشود چه نشود من همان جا وسط جعبه ها و خرت و پرت های تو(این اسم را تو رویشان گذاشته ای !) نشسته ام و دارم تو را نگاه می کنم و خیره می شوم به سبک شدنت و باز نگاهت می کنم که با چه...
-
تصویر ساده از دست دادن!
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1384 21:08
تصویر ساده از دست دادن را وقتی لمس کردم که سرم را بالا گرفتم و توی آیینه صورتم را دیدم. صورتم بدون آن موهای نرم و سیاه که گوشهایم را می پو شاند. دیگر مویی در کار نبود موها دسته دسته می ریخت روی شانه هایم و بعد کف حمام که یکهو پر شد از دسته های سیاه موهای من که لا به لایش تارهای نقره ای بود. گفت : غصه می خوری؟ گفتم :...
-
میان آیینه ها و چشمهای بیقرار من!
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1384 18:30
میان ازدحام جمعیت میان هیاهوی دستهای دراز شده برای گرفتن نیازی که نمی دانی چیست و تا حالا کجای دلت جایش داده بودی و میان بوی گلاب و میان صدای هق هق گریه ها و التماسها و چشمهای ملتهب از گریه . سرم را که بالا گرفتم همه اش آینه بود و میان آن همه آینه فقط چشمهای سیاه و به غربت نشسته تو بود که زل زده بود توی نی نی چشمهای...
-
حکایت یک دل تب دار!
جمعه 5 فروردینماه سال 1384 22:25
نمی دانم این قصه از کجا شروع شد قصه قلب من و عشق تو قصه قلب تو تب کردن قلب من قصه دل دادنهای شبانه . قصه غصه هایمان که گفتیم و می گوییم و می گوییم . قصه دل واپسیهای شبانه مان از نرسیدن این دو دست دور از هم . و قصه گریه ها و هق هق هایمان . چقدر دوستت دارم . چقدر حضورت را احساس می کنم . چقدر به دل من نزدیکی آنقدر که می...
-
هیچ می دانی دلم با تو بهاری شده است؟
یکشنبه 30 اسفندماه سال 1383 14:29
این نوشته را فقط برای تو نوشته ام این نوشته را با یک لبخند تلخ از دوری تو فقط برای تو نوشته ام. هیچ می دانی برای چه برایت می نویسم برای تمام عشقی که تو به من دادی و می دهی برای تمام آرزو های لطیفی که تو به من برشان گرداندی و در من چه قشنگ ته نشین شد. برای دستهایت که چه گرمند و چه بی دریغ یخهای دل مرا آرام آرام آب...
-
باز از نو دوباره له شدن
جمعه 30 بهمنماه سال 1383 02:25
و من هر بار محکم تر از بار قبل با سر به دیوار این زندگی می خورم . نگاهم که کنی می بینی درست همینجا همینحا گوشه پلک راستم است که عجب می زند . انگشتانم را روی پوست صورتت می گذارم خودت را عقب می کشی . چی شد یخ کردی ؟ پس منرا چه می گویی گه با این سرما تمام زمستان و گاهی هم تابستان را سر می کنم. چی لباس گرم؟ مگر نمی بینی...
-
برای تو که اینقدر راحت می توانی از روی زمین بپری
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1383 21:33
از اینجا که نشستم تا اون پنجره های سر تا سری که رو به حیاط پشتی باز می شه دو قدم بزرگ که بردارم می رسم آنوقت است که می توانم روی شیشه (ها) کنم و هی پشت سر هم اسم تو را با انگشتم بنویسم و باز هی بنویسم و دیگر هیچ از این همه پنجره که رو به خلوت من باز می شود نترسم . می دانی عشق شجاعم می کند!می بینی؟بعد دوباره می آیم رو...
-
برای مسافرین بی خواب این اتوبوس!
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1383 11:58
باز هم شب شد . باز هم ساعت ۱۲ بار نواخت. و باز هم زندگی کوچک ما پشت این شیشه قطور فاصله ها شروع شد.هر کدام میان یک پنجره جا خوش می کنیم به انتظار آن دیگری و این دقیقه ها ی انتظار چه سرد و خاکستریند.تا باز او بیاید و تقه ای به شیشه پنجره ات بزند تا باز به یادت بیاورد که بیهوده به انتظار ننشسته ای . ما چون دو دریچه رو...
-
فقط برای دل خودم!
شنبه 3 بهمنماه سال 1383 19:41
صدای تار را بلند می کنم تا آخر .می روم آنجا کنار آتش می نشینم و نمی دانم که چرا چشمهایم می سوزند . اصلا نمی دانم این روزها چرا همه اش چشمهایم هی ا لکی می سوزند.چقدر این دستمالها نرمند ولی نمی دانم چرا زیر چشمم این چند روز قرمز و قرمز تر شده. چقدر اینجا این روزها یکهو سرد می شود و من همه لباسهای زمستانیم را امسال تن...
-
صبر تلخ
جمعه 27 آذرماه سال 1383 15:41
ده سالی می شود که گذشته است/ ده سال که باد با خودش همه خوبیهایش را الک کرد و من ماندم و تمام تلخیهایش/ دستهایم معلق مانده بود میان آن همه خوشی و آن انگشتی را که سه نگین داشت با چاقو بریدم تا یادم بماند زندگیی که تو یک طرفش باشی (من شرافتم را ما بین می گذارم) که به شیرینی هیچ شکلاتی نخواهد ماند./ و صدای خنده های قشنگ...
-
بی عنوان!
سهشنبه 17 آذرماه سال 1383 19:58
تو سالهاست که نیستی/ نمی دانم چرا امروز باید خبرت را از پنجره باز / باد به اتاق من بیاورد/ عکس زنی شاید عکس من که درست بر عکس تو روزی خالصانه عاشق بود/ و حالا باز افتاده در میان دستهای یخ اول دی ماه/ با دلی که چار تاق / که سالهاست که نشان داده هیچ بازی را بلد نیست./ فالم را به اولین فالگیر می دهم تا از دستم بگویید./...
-
آقای محترم من زنت نیستم من یک قوری چایی هستم!
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1383 13:43
من تنها زنت نیستم گاهی می شوم یک قوری چایی که وقتی تو خسته ای و تازه از سر کار آمده ای آنرا جرعه جرعه بنوشی و توی چشمهای من زل بزنی و با وقاحت مردانه ات بگویی هیچ چیز به اندازه یک قوری چایی خستگی آدم را در نمی برد. و من نگاهت کنم و لیوان چاییم ساعتها روی میز بماند و یخ کند! (عکس از شاد آفرین قدیریان)
-
آقای محترم من زنت نیستم من اتو هستم!
سهشنبه 26 آبانماه سال 1383 20:08
من تنها زنت نیستم گاهی با ظرافت می شوم یک اتو برای اتو کشیدنهای لباسهای تو که تمامی ندارد مهره آخر گردنم سخت از درد می سوزد ولی لبخند احمقانه را فراموش نمی کنم چون یاد حرف مادر جان می افتم که همیشه می گفت (مادر با روی خوش کارای خونه ات را انجام بده نکنه غر بزنی ) حالا مادر جان کجاست که دست پرورده اش را ببیند که چه خوب...
-
بی قراری
جمعه 22 آبانماه سال 1383 21:55
مرض بی قراری گرفته ام ! نه خوابم می آید نه خوابم نمی یاید! نه می توانم چشم روی هم بگذارم نه می توانم دراز بکشم و زل بزنم به سقف تا خوابم ببرد. باز هم بلند می شوم مثل خوابگردها راه می افتم و می روم سراغ قرصهای خواب آور و مسکن دو تا قرص می خورم و دو تا مسکن که شاید این گوش درد لعنتی که امانم را بریده دست از سرم بر دارد...
-
تکه ای از نامه ای به زنی در سرزمین های سرد
چهارشنبه 20 آبانماه سال 1383 13:40
می خواهم از همه چیز برایت بنویسم به بی ربط و با ربط بودنش هم کاری ندارم تو هم کاری نداشته باش.من دلم بچه نمی خواهد انگار حس مادر شدن را در من حبس کرده اند وقتی می نشینم و به بچه به موجودیتش فکر می کنم می بینم از کجا معلوم که آن بچه خوشبخت شود از کجا معلوم اصولا دلش بخواهد به دنیا بیاید از کجا معلوم که روزی مثل خود من...
-
یادهای تلخ قدیمی!۱۰
سهشنبه 19 آبانماه سال 1383 14:15
باید فراموشت می کردم. چرا ؟ چون تو فراموش کرده بودی! تو می خواستی فراموش کنی ! به همین سادگی! نازلی توی اتاق تند و تند راه می رفت به من که گوشه تخت مچاله شده بودم و زل زده بودم به تلفن نگاه می کرد تند تند راه می رفت و فریاد می زد تا خوب بشنوم تا فراموش نکنم که چه پیش آمده بعد به صورت بغض کرده ام نگاه کرد و نشست و سرم...
-
یادهای تلخ قدیمی!۹
سهشنبه 19 آبانماه سال 1383 02:02
سرم را گرفتم بالا توی چشمهای صد رنگ تو زل زدم چیه؟ امروز دختر خوبی بودم؟ دوستم داشتی ؟؟ بی رحم از آن بالا نگاهم کردی و فقط چشمهایت را بستی. همین!!!!!من هم بی صدا رفتم نشستم روی رختخواب تو روزه سکوت گرفتم و تو خیال خودم حساب کردم که تا به حال چند مرتبه از آدمهای جور و واچور این جمله را پرسیده بودم !؟؟؟یک /دو/...
-
یادهای تلخ قدیمی! ۸
دوشنبه 18 آبانماه سال 1383 15:55
چه روز ها و شبهایی تلخی را پشت سر گذاشتم چه روزهای تلخ غمگینی چقدر بی تو های های گریه کردم چند صد بار توی دلم با خودم گفتم که دیگر بدون تو نمی توانم زندگی کنم. چقدر یکهو روز هایم بدون تو سرد و ساکت و بی روح شد و روی دیوار ذهنم با خط سیاه و در هم نوشتم ورود هر چه غریبه ممنوع. بی خیال عجب جا دویی دارد این عشق هزار ضربه...
-
یادهای تلخ قدیمی!۷
یکشنبه 17 آبانماه سال 1383 01:21
لباس ارغوانی شازده خانوم تو افتاده توی یک طشت بزرگ پر از رنگ لاجوردی غمگین!! به فاصله افتادن ستاره ها از دل آسمان دل کوچک سرخ من شاد می شود لباس ارغوانیش را تن می کند بزرگترین خنده عالم را به آیینه می آویزد دلش را توی دستهایش می گیرد همان دلی که تند تند می زند مثل دل قمری! دلش را توی دست می گیرد و دوره می افتد توی شهر...
-
یادهای تلخ قدیمی!۶
شنبه 16 آبانماه سال 1383 18:33
و در کنار نفسهای تو زمان معنا نداشت تمام ساعتها ساکت گوش به فرمان ما بودند. گلها هم آنقدر بی صدا می ماندند تا خشک شوند. زمان در کنار نفسهای تو آنقدر در سکوت و سکون می گذشت که من گاهی می آمدم و سرم را روی سینه ساعت تو می گذاشتم نه اینکه دیگر نفس نکشد. برایت می نوشتم کاش روزی صبح زود خورشید روی صورت من بتابد و من...
-
یاد های تلخ قدیمی !۵
شنبه 16 آبانماه سال 1383 01:24
و من ساده برایت نوشتم : همیشه در پشت در کسی منتظر است کسی که دستهایش بوی بابونه می دهد و به جای سیاهی های دو چشمش دو شمع روشن است و به جای گوشواره به گوشهایش دانه های سرخ گیلاس می آویزد و آویز گردنبندش بلور ستاره است!و چشمهایش خیره می شود به گل ساعتی توی باغچه که هر روز غروب و هر صبح که گلی باز می شود و گلی بسته می...
-
قصه های تلخ قدیمی!۴
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1383 16:07
کاش امروز باران می بارید بوی باران که می آیید! ولی نمی دانم چرا دل آن ابر آن بالا نمی ترکد. کاش باران می بارید و مرا یاد بوی باران های آن سالها و بوی عطرم که آن موقعها می زدم می انداخت عطری که درست وسط تابستان هم مرا به یاد باران های خوش عطر پاییز می انداخت . آن روزها چه همه چیز خوش بو بود چه همه چیز بوی خوش داشت حتی...
-
یاد های تلخ قدیمی!۳
سهشنبه 12 آبانماه سال 1383 20:33
یادت می آید؟ نه ! می دانم تو هیچ چیز را به خاطر نداری!!!!!! اگر حافظه ات خوب بود که روزگار با ما این چنین نمی کرد! یادت نمی آید ولی بگذار من یادت بیاندازم که یک روز به تو قول دادم قول دادم که تمام خنده ها و گریه های حقیقیم را تمام دردو دلها و غصه ها و شادیها و آرزوهایم را بریزم توی یک شیشه و درش را محکم ببندم تا آن...
-
یادهای تلخ قدیمی !۲
چهارشنبه 6 آبانماه سال 1383 15:59
چقدر دلم می خواست حالا اینجا بودی توی دستهای کوچک من . تو ی دستهای من پنهان می شدی و مثل یک دانه سبز بزرگ می شدی و بزرگتر!عزیز دلم پای آفتابگردانهای من سیل راه افتاده تو با خودت چه کرده ای ؟ و با این دل بی صاحاب شده من؟ برای من چیز غریبی نیست چرا که بسیار از دست داده ام قشنگترینها یم را و روز ها و روزها نشسته ام و با...
-
یادهای تلخ قدیمی!۱
سهشنبه 5 آبانماه سال 1383 12:13
بعضی وقتها چیزهایی هستند که آدم را آزار می دهند ولی عزیزند یا شاید هم روزی عزیز بوده اند و این دل بی صاحاب نمی تواند مچاله شان کند و توی سینک آشپزخانه یک کبریت حرامشان کند هی از این پاکت به آن جعبه از آن جعبه به آن پاکت جا به جایشان می کنی و نمی دانی با این خاطره ها یی که مثل خوره هر وقت نگا هشان می کنی تنت را می جوند...
-
وقت بی وقتی من
پنجشنبه 30 مهرماه سال 1383 02:23
تو که دیگر باید خوب یادت باشد دلم هوای بی وقتی هایم را کرده همان وقتهایی که تا اراده می کردم کلمه ها می آمدند و صف می کشیدند کنار هم توی حاشیه روزنامه ها کنار جزوه درس آقای نقد فیلم توی کاغذ قوطی سیگار این را دیگر از خودم در نیاورده بودم مثل خیلی چیز های دیگر از توی کتاب یاد گرفته بودم یا محض خنده و یادگاری روی شلوار...
-
من هم تعطیل!
دوشنبه 20 مهرماه سال 1383 20:04
همه چیز تعطیل . نوشتن تعطیل . کتاب خواندن تعطیل . موسیقی تعطیل. اینترنت تعطیل. من نیلوفر تعطیل. همین. قصه داره به سر می رسه ولی کلاغه واسه دل من سیاه پوشیده نشسته پشت شیشه برا همین هیچوقت به خونه نمی رسه!! برام نصیحت ننویسین گوشهام پره! ( تصویر از روشن هوشمند)
-
و دریغا عشق!!!!!!!!!
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1383 01:29
دلم می خواهد باز هم بنویسم که چرا رفتی؟؟؟اصلا چطوری دلت آمد که بروی؟؟ ولی مهم همان رفتنت بود که اتفاق افتاد به چه سادگی!!!!!!!!!!!!!!فکر کردی دلم را سوزانده ای ؟؟؟ چه ساده بعد از آن همه دوستت داشتن های عاشقانه عشق را ما بین کاغذ باطله ای مچاله کردی و هر چه باداباد گفتی!!!!!!!!!!!و عشق قصه ای شد پر غصه!!!!!!!!!!و من...