-
مهمانی پاییز!
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1383 14:55
بیا بیا و یک تکه از پاییز مرا مهمان کن . بیا و تکه هایی پاییزی دل مرا مهمان شو! بیا با هم بدویم زیر باران ریز اول پاییز و سرمان را بالا بگیریم و خیس خیس شویم . بیا و با من بنشین کنار همین پنجره رو به دلتنگی هایم که رو به تنها درخت بی بر خانه همسایه باز می شود رو به تنها درخت و این پنجاه و پنج پنجره تکرار و تکرار!بیا...
-
برگ خزون!
پنجشنبه 5 شهریورماه سال 1383 23:26
می شستم رو پله های حیاط اول بلند بلند بعد یواش یواش می خوندم جمجمک برگ خزون / مادرم زینب خاتون /گیس داره قد کمون/ مادرم زینب خاتون گیس داره قد کمون! زندگی من مثل همان بازیهای بچگی توی تنهایی و خلوت خودمه . نه مادرم زینب خاتونه و نه گیس داره قد کمون از اون روزها فقط برگ خزونش برام مونده! برگ خزون! (تصویر از بهادر معیر...
-
درد پوست انداختن!
شنبه 17 مردادماه سال 1383 15:38
وقتی ۳۰ ساله شدم مبهوت بودم مگر می شود از ۲۹ هم گذشت ولی گذشته بودم ۳۰ ساله شده بودم . وقتی که ۳۰ ساله شدم انگار پوست تنم ترک بر داشت ترکهای عمیق! و چه دردی داشت. بزرگ شدن برای من از ۳۰ سالگی شروع شد. و بزرگ شدن چه دردی داشت. و از روز تولدم گذشت و گذشت و حالا ۳۱ سالگی از راه رسیده درد می کشم و گریه می کنم درد می کشم و...
-
وقتی که ماه آمد
دوشنبه 5 مردادماه سال 1383 02:56
آقا جون چرا تسبیح می ندازی؟؟؟ اینو می دیش به من؟؟؟ و آقا جون گفت دارم ذکر می گم هر وقت بزرگ شدی می گم اینو بدن به تو! خوب شد؟؟ حالا بدو برو ستاره ها رو ببین ! و او نمی دانست من به هوای ستاره ها نیست که می روم پشت پنجره این یک بازی بود.یک بازی بچه گانه. بچه که بودم همان وقتها که قدم به دستگیره در اتاق هم نمی رسید بازی...
-
یکی بود ولی هیچکس نبود!
دوشنبه 15 تیرماه سال 1383 15:24
تمام قصه ها با یکی بود یکی نبود یک کسی شروع می شوند که: یکی بود یکی نبود! اما اینبار یکی رفته بود و یکی مانده بود تنها مانده بود و سخت گریه کرده بود.........
-
چهار راه بی چراغ!
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1383 15:08
چهار راه را رد کن . چراغ قرمز را فراموش کن . من هم دیگر چراغ سبز چهار راهم را روشن می گذارم. بیا بیا فقط عبور نکن بیا و درست وسط همین چهار راه بی چراغ بمان و جا خوش کن . می خواهم سر انگشتانم را توی ظرف عسل شیرین کنم و به تن براق زمان بکشم تا زمان بودن با تو طلائی شود . طلائی شود و شیرین. دستم را دراز می کنم سر انگشتان...
-
باخ و من و پوتین های پلاستیکی قرمز
شنبه 6 تیرماه سال 1383 13:01
دراز می کشم روی مبل صدای موسیقی را می برم روی شماره ۴۰ می خواهم که فقط من باشم و موسیقی گور پدر همسایه ها ویولون گوش می دهم باخ . صدای ویولون می رود توی ته ذهنم ته نشین می شود و جایش تصویرها آرام آرام می آیند و از پشت چشم بسته من می گذرند . من ۶ یا ۷ ساله با بارانی و پوتین های لاستیکی قرمز توی خیابان اصلی پارک می...
-
برای تو که چون جان شیرین دوست دارمت!
دوشنبه 18 خردادماه سال 1383 18:53
یک ماهی می شود که ننوشته ام. این را بگذارید به حساب احوالم که گاهی خوب است و گاهی هم که اصلا احوالی نیست که خوب باشد و یا بد! این روزها سرم را گرم کر ده ام به آخرین کتاب (شهرنوش پارسی پور) دارم سعی می کنم که کتاب ها را سریع نخوانم کتاب که تمام می شود می مانم چه کنم از بی کتابی و باورتان شود که چه تند تند کتابهایم به...
-
برای همشاگردی!
چهارشنبه 16 اردیبهشتماه سال 1383 12:16
باران می آمد دستهایمان را زده بودیم زیر چانه مان و از شیشه خاکستری شده پنجره کلاس شیمی آسمان گرفته پاییز را نگاه می کردیم باران می آمد. توی کوچه بلند بغل مدرسه می دویدیم و از ته دل می خندیدیم و گور پدر بند های کفشمان که می رفت توی چاله های پر از آب. و چه زنگ تفریحهایی تا کمر از پنجره خاکستری شده کلاس آویزان می شدیم و...
-
زن لوط
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1383 11:53
دستت را به من بده/ فرشتگان از ما رو گرفته اند و دعا می کنند مجسمه نمک شویم/ آسمان باشد و بالشی رو به ماه و پرچین بوسه های تو که گام بلند نفرین از آن نمیگذرد/ انگار نه انگار که تیله ی خاکی که گه گاه به زیر پایمان چرخ میزند (از پا برهنه تا صبح)
-
خورشید در کمد
چهارشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1383 08:30
آمدند!/ گیلاس ها/ به چاه می گریزند/ دختران/ به گلهای ریز روسری/ باقی سیب نیم خورده را رها در پنجره گم از ایوان پرت/ ستاره ای کوچک میشود و شب را جیغ می کشد/ خورشید/ در کمدی که هرگز نرقصید در گوشم می گوید: (دیگر بیرون نمی آیم!!)/ از پا برهنه تا صبح
-
چهارشنبه۲۶فروردین۱۳۸۳(عکس خندیدن من)
چهارشنبه 26 فروردینماه سال 1383 07:21
توی آیینه به خودم نگاه کردم و به عکس شناسنامه ام به آن صورت گرد معصوم و خوش باور ! به موهای سفیدم توی آیینه نگاه کردم و خندیدم نگاه که کردم دیدم خنده ام درست مثل عکس توی شناسنامه ام است . روزهایی که گذشت رنگ مو هایم را دزدید ولی نتوانست رنگ خندیدنم را از من بدزدد.مرا بی شناسنا مه هم می توانید بشناسید. از صدای خنده...
-
۲۹ اسفند ۱۳۸۲(بوی عید/ حال عید)
جمعه 29 اسفندماه سال 1382 19:45
عید یعنی پدر . یعنی یک روز عصر خیابان استانبول یعنی خریدن عیدی. عید یعنی پدر یعنی یک روز عصر خیابان بهار یعنی خریدن لباس عید. عید یعنی پدر یعنی چیدن سفره هفت سین . عید یعنی مادر یعنی عیدی لای قرآن یعنی لباس نو پوشیدن سر سفره هفت سین یعنی بی حرکت ماندن ماهی تنگ بلور وقت در شدن توپ عید! عید یعنی صدای خوش آقا جان به وقت...
-
شنبه۲اسفند۱۳۸۲(شعر آبی)
شنبه 2 اسفندماه سال 1382 17:15
کدام وسوسه مرا به این حاشیه کشاند؟/ که دستانم این همه کوچک شوند/ و بی خیالی را جا ندهند دیگر/ کدام شیطان مهربان زیر جلدم رفت؟/ که گمان کردم که از پشت مه دیده نمی شوم/ که بود آنکه از ملافحه های سپید و من؟/ ابری ساخت و از سیم خار دار گذشت/ و سایه ام را با خود برد/ و زندگیم این همه آبی شد/ تمام تنم زخمیست/ و بوی مه و گل...
-
دوشنبه۲۷بهمن۱۳۸۲(حکایت غریب روزگار ما و...)
دوشنبه 27 بهمنماه سال 1382 03:44
خواستم حکایت تو را ثبت کنم بعد از دو حکایت دیدم حکایت تو توی این کوچه مجازی بلاگ نویسها اصلا چیز تازه ای نیست و این کوچه بن بست پر است ازحکایات مرد رندانی مثل تو!وقتی که از پنجره اتاق کوچک خودم تو را می بینم که هنوز که هنوز است همان جا ایستاده ای کنار در باغ سبزت و نقش مستهای عاشق را چه بد بازی می کنی برای دخترکانی که...
-
دوشنبه۱۲بهمن۱۳۸۲(دومین حکایت آدمهای این کوچه بن بست)
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1382 17:24
کوچه بن بست ما برای خودش حکایتها دارد و حکایت غریب من و تو ما بین این همه حکایات این کوچه گم است.شبها گذشت گذشت و تو هم چنان مثل تمام خابگردهای این کوچه می آمدی و شعر می خواندی و .....!گاهی مست گاهی هشیار! می دانی من از زن بودن همان ناز و کرشمه اش را هیچوقت یاد نگرفتم و شاید همین جای بازی را اشتباه کردم چه با تو و چه...
-
شنبه ۱۱ بهمن۱۳۸۲(اولین حکایت آدمهای این کوچه بن بست)
شنبه 11 بهمنماه سال 1382 13:24
وقتی که تو آمدی تازه سر شب بود و این کوچه پر از آدم شلوغ پر رفت و آمد .و من که تازه به این شهر آمده بودم تازه به این کوچه آمده بودم متعجب ایستاده بودم دم پنجره اناقم و به این هیاهو نگاه می کردم به ساکنین این کوچه بلند !!! و به خانه های جور واجورشان و به صدای غش غش خنده ایکه از یک خانه می آمد و به صدای بلند هق هق گر یه...
-
یکشنبه۷دی۱۳۸۲آسمان بم دیگر ستاره ندارد!
یکشنبه 7 دیماه سال 1382 14:48
آسمان کویر ستاره دارد تا بخواهی ! و چه شبهای زیادی آدمهایی زیر آن آسمان نشستند و خیره شدند به ستاره ها و حض کردند ولی حالا هم ستاره هاهم چشمهایی که حض می برد زیر خاکند! بچه های بم سردشان است ! تا بخواهی بچه های بم تنهایند! تا بخواهی . و دیگر آسمان بم هیچ ستاره ای ندارد چه ما بخواهیم و چه نخواهیم! (قرار ما چهارشنبه...
-
شنبه۶ دی۱۳۸۲یک نامه قدیمی ۹!
شنبه 6 دیماه سال 1382 11:00
یک روز عصر بود شاید یک روز که خیلی از امروز سرد تر بود! همه چیز از همان جا شروع شد. ولی دیگر خسته ام از حرفهای تکراری که هر بار با گفتنشان انگار تو می آیی درست رو به رویم می ایستی و با آن دو چشم روشنت برو بر نگا هم می کنی و می گویی خوب شد ! تمام! برو!ولی این احساس را که کاری نمی شود کرد همان حسی که می آید همین جا بیخ...
-
دوشنبه۱دی۱۳۸۲یلدای من!!!
دوشنبه 1 دیماه سال 1382 03:40
ساعت ۳:۲۴ دقیقه بلند ترین شب سال است و من تنهای تنها اینجا نشسته ام و دارم به تک به تک آدمهایی که توی زندگیم دوستشان داشته ام فکر می کنم و فکر می کنم که حالا همین حالا هر کدامشان توی این شب یلدا چه می کنند؟؟ و به تنهایی خودم می رسم وقتی که می بینم کوچه وبلاگ نویسها هم امشب خلوت خلوت است پس هر کسی شب یلدایی داشته بهتر...
-
چهار شنبه ۲۷آذر۱۳۸۲تکه ای از یک نامه بلند قذیمی ۸!
چهارشنبه 26 آذرماه سال 1382 13:01
ولی رفتن تو عادتم نخواهد شد ! رفتن تو هر بار سخت تر از بار قبل است و من هرگز نتوانسته ام به این راه به این رفتن ها و رفتن ها خو بگیرم می دانی حضور تو توی زندگی من ریشه دوانده!بیا نبودن تو را از زندگی خط بزنیم نبودن تو هیچ حرف مهربانی نیست به نبودنت عادت نمی کنم!بیا قراری با هم بگذاریم هر وقت که به دستهایت نگاه کردی...
-
شنبه۲۲آذر۱۳۸۲قصه کوچه ما!
شنبه 22 آذرماه سال 1382 13:53
هر کداممان پی بهانه ای گذرمان به اینجا افتاد . هر کداممان برای پیدا کردن چیزی شاید برای به خاطر آوردن چیزی برای مرور کردن یادی قدیمی پایمان را توی این کوچه گذاشتیم هر کداممان پی چیزی آمده بودیم پی عشقی ممنوعه شاید! پی هم صحبتی که شاید هیچ وقت ما را نخواهد شناخت !پی کسی که بشود چند ساعتی را توی تاریکی با او گذراند !...
-
چهارشنبه۱۲آذر۱۳۸۲برای همه آنهاییکه ...........
چهارشنبه 12 آذرماه سال 1382 17:36
میرفتم سه کنج دیوار دستهایم راحائل صورتم می کردم که وقتی می خواهی چک بزنی توی صورتم از ضربش کم بشود دستت سنگین بود مامان یادت می آیید یا این را هم یادت رفته دادزدنهاییت هنوز توی گوشم مانده بعد از این همه سال داد میزدی که حالت از هر چه بچه است به هم می خورد که کاش هیچوقت عروسی نکرده بودی که من مسئول تمام بدبختیهایت...
-
یکشنبه ۹ آذر ۱۳۸۲تکه ای از یک نامه بلند قدیمی۷!!!!!
یکشنبه 9 آذرماه سال 1382 13:49
خیال تو که به سراغم می آید دیگر این من من نیست . خیال تو که می آید همراه خودش برایم دو بال می آورد دو بال شیشه ای و نازک که با آن بروم دم پنجره باز اتاق و بپرم بیرون. بروم به جایی که هیچ شبیه اینجا نیست! مرا با خودش ببرد به آنجا که همه اش رنگ است و نورهای قشنگ! آنجا که ماهیهای حوضش هزارو یک رنگند آنجا که گلهایش از جنس...
-
چهارشنبه۲۸آبان۱۳۸۲قسمتی از یک نامه بلند خیلی خیلی قدیمی۶!!!!!
چهارشنبه 28 آبانماه سال 1382 10:17
تمام زندگیم پر از احساس عاشقیست! احساس عشق و دوست داشتن ! گاهی در جایی در آن دورهای ذهنم کسی به نجوا می گویید یا چیزی هست که به خاطرم می آورد که باید یک کسی باشد و چیزی به دیوار دلم بیاویزد تا دلم از خاطرش نرود که کسی هست که کسی باید باشد! و یکهو چشمهایم را باز می کنم و می بینم که تما م زندگیم را سایه عشق پوشانده و...
-
دوشنبه۲۶آبان۱۳۸۲قسمتی از یک نامه خیلی خیلی قدیمی۵!!!!
دوشنبه 26 آبانماه سال 1382 10:42
تو برای من همان آقای توی قصه ها بودی که توی قصه ما یک روز از توی برفها آمد کسی که پشت یک زمستان جا مانده بود!و آدینه روز زمستانی از پشت آنهمه سرما آمد و دستهایش را به به انگشتهای همیشه رنگی من آشنا کرد و انگشتهای من شد پر از شکوفه! و دنیایم پرشد از عطر گل یخ و او بالهایش را که نازک بود و شیشه ای تکان می داد و دنیایم...
-
جمعه۲۳آبان۱۳۸۲تکه ای از یک نامه بلند قدیمی ۴!!!!!!
جمعه 23 آبانماه سال 1382 16:33
دوست داشتم که می رفتم می رفتم به یک جای دور به یک جای خیلی دور!دور می شدم . می رفتم جایی که هیچ آشنایی نبود جایی که هیچ چیزش مرا به یاد تو نمی اندازد. هیچ خیابانی !هیچ مغازه ای هیچ...........! دوست داشتم می توانستم توی آیینه به خودم زل بزنم توی چشمهای خودم و بلند بگویم که دیگر تو نیستی ! که دیگر دوست داشتنی نیست...
-
چهارشنبه۲۲آبان۱۳۸۲تکه ای از یک نامه قدیمی۳!!!!!!
چهارشنبه 21 آبانماه سال 1382 11:31
پنجره را باز گذاشته ام صدای باران است و و سرما و تاریکی! پنجره را باز گذاشته ام تا باد بیاید و همه دردها را با خودش ببردو ببرد و ببرو و من دیگر این دل کوچکم را با سنجاق قفلی به تنم آویزان نکنم!چشمهای آبی چشم زخم شیشهای که تو به من دادی مرا سخت می پایید درست بیست جفت چشم آبی مراقب چشمهای پر رنگ من است که یکهو پر از اشک...
-
یکشنبه۱۸آبان۱۳۸۲تکه ای ازیک نامه بلندقدیمی۲ !!!!!
یکشنبه 18 آبانماه سال 1382 15:07
بیرون باد می آیید. نه طوفان است شاید ! درست مثل دل من که روزهاست که طوفانی ست! ولی چرا این طوفان یک جا همه یاد تو را با خودش نبرد؟؟؟روحم پر از زخم است پر از ترک !از دلم جز تکه ای شکسته چیزی باقی نمانده درست مثل یک ظرف ظرفی که روزی پر از نقشهای گل و برگ بود می خواهم تکه های این ظرف شکسته را بهم بچسبانم ولی جا به جا تکه...
-
جمعه ۱۶آبان۱۳۸۲تکه ای از یک نامه بلند و قدیمی۱!!!!!
جمعه 16 آبانماه سال 1382 03:25
روز های زیادی است که تو رفته ای . رفته ای و من تنهامانده ا م و تنهاییم پر از ابر و مه و دلگیری پاییز است. دوباره تنها قدم می زنم .تنها فکر می کنم .تنها به خیابان میروم و همه اش این تنهایی که مثل یک همزاد با من است.راستش را بخواهی دیگر کمتر توی دلم با تو حرف میزنم دیگر حتی کمتر توی دلم با تو دعوا می کنم. بگو مگو میکنم...