-
(شنبه ۱شهریور ۱۳۸۲)پریدن !!!!!!!!
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1382 00:01
فکر می کنم بهترین جا ایستاده بودم پایین را نگاه کردم آب مانده بود و سبز شده بود نفسم را حبس کردم و پریدم وسط آب و فرو رفتم و فرو رفتم. چشمهایم باز باز بود و زیر آب به رنگ لجن و همه جا سبز و کدر . دستهایم به خزه های لزج ته اب می خورد و بیشتر چندشم می شد . خره ها به بلوز و شلوارم چسبیده بودند و حالم را بهم می زدند. حالت...
-
(۳شنبه۲۸مرداد۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی۳
سهشنبه 28 مردادماه سال 1382 15:18
عکس سوم! دخترک مو سیاه و چشم سیاه با لباس خانه که روی آن لباس مادر را به تن کرده بچه کوچک چاقی را بغل کرده و تند و تند تکانش می دهد. سعی می کند بچه بی قرار را آرام کند . مادر جان از توی آشپز خانه داد می زند: بیا شیشه شیرش را ببر حتما گرسنه است! دختر بچه بی توجه به حرف مادر بزرگ قیافه نگرانی به خودش می گیرد و می گوید :...
-
(جمعه۲۴ مرداد۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی!۲
جمعه 24 مردادماه سال 1382 23:11
عکس دوم: باز هم همان دخترک چشم سیاه و مو سیاه که روی قالیچه رنگ و رو رفته ای زیر درخت مو ی کنار باغچه نشسته استو از قوری چینی کوچک اسباب بازیش چای می ریزد توی فنجان کوچکش و مثل آدم بزرگها با احتیاط آن را فوت می کند و می نوشد. لحظه ای مکث می کند. فنجان را زمین می گذارد. دست روی دست می کوبد . دست چاقش درد می گیرد لب می...
-
(جمعه ۱۷مرداد ۱۳۸۲ ) آرزوهای مادرم بعد از ۳۰ سال!
شنبه 18 مردادماه سال 1382 02:42
اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم؛ به جای آنکه انگشت اشاره ام را به سمت او بگیرم در کنارش انگشتهایم را در رنگ فرو می بردم و نقاشی می کردم به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بیشتر می بودم بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه می کردم. سعی می کردم بیشتر به او توجه کنم و در باره اش کمتر بدانم به جای اصول...
-
پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۲
پنجشنبه 16 مردادماه سال 1382 16:41
می توانید پیغام های خودتو نو در این آدرس برای من بگذارید:http://jensiyat-e-gomshodeh.persianblog.com/ ممنون!
-
(۵شنبه۱۶مرداد۱۳۸۲بوی خوب بچه گی!۱
پنجشنبه 16 مردادماه سال 1382 15:56
یادهای بچه گی برای من مثل عکسهای رنگی کوچکی هستند که با گذشت روزها رنگشان به زردی میزند. هر یادی یک عکس است که همیشه در خاطر من می ماند جان دارد و زنده است! عکس اول: دخترک کوچک و چشم سیاه و مو سیاه که سر صندوق مادر جان ایستاده است و منتظر است که او یک تکه دیگر از عجایب عالم را از آن خارج کند. به چشم من از همه مجلل تر...
-
(سه شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۲) برای دختری که هیچوقت خلبان نشد !قسمت دوم!!!
سهشنبه 14 مردادماه سال 1382 12:28
و من مثلا کوه را نگاه می کردم! و آخرین جنون مشترکمان عکس یادگاری با موتور و آبشار در پیاده رو خیابان توپخانه!و رفتن تو که چه تلخ بود و دستور اکید تو برای گریه نکردن و نیامدن به فرودگاه! (گاهی چه بی رحم می شوی! )و گریه بلند بلند من در تمام راه پله های خانه تان ! و تمام آن شب و تمام وقت هایی که به کوه نگاه می کنم! و تو...
-
(سه شنبه۱۴ مرداد۱۳۸۲) برای دختری که هیچوقت خلبان نشد! قسمت اول
سهشنبه 14 مردادماه سال 1382 11:02
تو را به یاد می آورم همان شکلی که بودی مو های سیاه و فرفری که طاقت مقنعه را نداشت و دو گیس شده بود آویزان از کنار گوشهایت!با آن خودکار عجیب زرد رنگ که همیشه از گردنت آویزان بود ! تو همیشه هیجان انگیز ترین موجود زندگی من بودی و این هیجان سر زنگ نقاشی که تو مثل شعبده بازها از کیفت تیشرت میکی موس را در می آوردی که مدل...
-
(دوشنبه۱۳ مرداد ۱۳۸۲)من رها شدم!
دوشنبه 13 مردادماه سال 1382 15:04
(۱۲ ساعت) از بیرون آمدن من از گرداب زندگیم گذشته است! او تمام نوشته های مرا خواند ! کتاب تلخ ۱۰ سالی که گذشت با گریه های تلخ تر من پشت همین منیتور بسته شد ! آن جنون تلخ دوست داشتن یک خاطره شد و تمام!و من بعد از سالها باور کردم که او هم در تمام این سالها مثل همه زمینی بوده است واین اشتباه تلخ من بوده است که او را...
-
شنبه ۱۱ مرداد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شنبه 11 مردادماه سال 1382 21:05
(۶ روز تا تولدم مانده!)
-
یادتان باشد!!!
شنبه 11 مردادماه سال 1382 21:03
لطفا نظراتتان را تا هر وقت که حال بلاگ اسکای خوب شود به این آدرس برای من بفرستیدhttp://jensiyat-e-gomshodeh.persianblog.com/ ممنون!
-
(شنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۲)تمام مردادهایی که بی تو گذشتند!
شنبه 11 مردادماه سال 1382 20:14
سالهاست روز بی بهانه وجود ندارد! تو حرف نزن آنقدر اشک هایم را قورت داده ام که آب خلیج فارس برایم شیرین ترین آب است دوست داشتم که کنار مرداد ماه من باشی چشمهایمان راببندیم درست مثل آن وقتها و همه چیزهای خوب را کمی آفتاب کمی باران مردادماه میآید و من همه آن چیزهایی که برایم مانده است در دل می گذارم و گریه میکنم گفته...
-
؟؟؟؟؟؟؟
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1382 22:05
(۸ روز تا تولدم مانده!!!!!!!!!)
-
یک پیغام!
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1382 22:04
من چیزی نمی گویم تا بدانی در سکوت هم می توان عاشق ماند به همین سادگی. برایم پیغامی از جنس خوابهای خودم بفرستید و باور کنید که تمامی اهالی اینجا حکایت طوطی و بازرگان را میدانند!(س.ج) (در آدرس پرشین بلاگم برایم پیغام بگذارید ممنون!)
-
؟؟؟؟؟؟؟
سهشنبه 7 مردادماه سال 1382 17:31
(۱۰ روز مانده تا تولدم!!!!!)
-
برای یک خاطره که توی روزهای دور گم شد!
سهشنبه 7 مردادماه سال 1382 17:17
کتابهایم را زیرو رو می کردم ! از لای یکی از کتابها یه پاکت نازک کاهی افتاد بیرون و باز من لعنتی رو با خودش برد به روزها و شبهایی که اصلا دلم نمی خواست بهشون بر گردم ! این آخر آخرین نوشته من بود برای او که می خواستم نرود و بماند او رفت و این نوشته ماند !و من ماندم و حالا این نوشته که مال من نیست ولی حس آن روزهای من است...
-
؟؟؟؟؟؟؟
دوشنبه 6 مردادماه سال 1382 16:19
(۱۱ روز مانده تا تولدم!)
-
خیالی به اسم دوست!
دوشنبه 6 مردادماه سال 1382 16:08
نمی دانم هیچوقت یک دوست خیالی داشته ای یا نه! دوست خیالی داشتن عالمی دارد برای خودش! می توانی برایش اسم بگذاری! با او حرف بزنی! دردو دل کنی ! و مهمتر از همه با او تخیل کنی و تخیل کنی و هر کجا که دلت خواست بروی و هر کار که عشقت کشید بکنی!می توانی تا هر وقت که دلت خواستبا او حرف بزنی حتی گاهی دعوا کنی قهر کنی آشتی کنی...
-
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 22:59
(باید توضیح می دادم اون ۱۲ است نه ۱۲۰)!!!!!!!!۱۲ روز مونده!!من حالم خوب نیست!!!!!!!به خدا!!!
-
یک روز پر شتاب دیگر!
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 22:32
۱۲ روز مانده تا ۳۰ سالگی من!وایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی!
-
در آستانه سی سالگی!!!!!
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 22:18
همه چیز مثل آب روان است در جریان و من افتاده ام در این آب و آب همچنان مرا بی دریغ با خود می برد !غمگین هستم چرا باید دروغ بگویم؟؟غمگین و مشغول دست و پا زدن گاهی زیر آب و لحظاتی رو آنچه برایم مسلم است این است که زیر پایم خالیست هر چه که می بینم آب است و آب جریان است و جریانو خبری از سکون نیست پایم به هیچ کجا نمی رسد چه...
-
ماجرای چای تلخی که نمی توانست بنویسد!!!!
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 01:12
سلام تو جنسیت گم شده ای؟؟؟ سلام : تو هم باید چای تلخ باشی ؟؟ و یه عالمه حرف و دل تنگی!!!و این اولین مکالمه من و چای تلخ بود درست همون شبی که بلاگ اسکای بسته شد! و نه اون می دونست و نه من و قرار شد که من اینجا و هم تو صفحه نظر خواهی چای تلخ بنویسم که فعلا اون تا یه مدتی نمی تونه که بنویسه به خاطراین که ورژن اینترنت...
-
من برگشتم!!!
یکشنبه 5 مردادماه سال 1382 00:55
درست ۱۳ روز تا تولدم مونده!!!!!!!!!!!!!!
-
این بازی تلخ یک نفره!!!!!!!
شنبه 28 تیرماه سال 1382 14:58
شنبه 28 تیر 1382 رهایم کردی و رهایت نکردم! گفتم حرف دل یکی ست! من همانم که کنار کوچه بغض و بیداری منتظرت خواهم ماند!! چشمهایم را به پوزخند این وآن بستم و چهره تو را دیدم! گوشهایم را به زخم زبان این و آن بستم و صدای تو را شنیدم!!! دلم خوش بود به این که شاید یک روز از زوایای گریه های بی حدم ظهور کنی !!!! حالا من هستم...
-
نقشه هایی که برای کشتن تو کشیدم!!!!!!!!!!!!
یکشنبه 22 تیرماه سال 1382 03:31
یکشنبه 22 تیر 1382 چه نقشه های دقیقی که برای کشتن تو کشیدم و نقش بر آب شد ! هر وقت که مرا از عصبانیت به مرحله جنون می کشاندی ! و دوباره این فکر شیرین به سرم می آ مد که کشتن تو آخرین راه است ولی همیشه یک اتفاق احمقانه همه نقشه های مرا نقش بر آب می کرد ! وای تو آمده بودی که جای مرا تنگ کنی آمده بودی که خودت را عزیز کنی...
-
من و درد سر بلاگ نویسی!
شنبه 21 تیرماه سال 1382 17:00
شنبه 21 تیر 1382 قالب جدیدم را دوست ندارم! خیلی زشت شده ام ! انگار این صفحه صورتم بوده و حالا یک لکه روی آن است که هر کاری می کنم پاک نمی شود آهای اهالی محترم بلاگ به داد من برسید! کـــــــــــــــــــــــــــمکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ!!!!!!!!!!!!!!!
-
تمام امشب به تو فکر خواهم کرد !
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1382 00:15
سه شنبه 17 تیر 1382 تمام امشب را به تو فکر خواهم کرد .میان تمام سکوتی که کوچه ها را پر کرده است و به تصویر تو نگاه خواهم کرد و به چشمهای مظلوم و باهوشت وقتی که آن پیراهن خونین را بالای سرت گرفته بودی! راستی درست همان وقت همان وقتی که پیراهن را بالای سرت گرفتی به چی فکر می کردی؟؟؟حتی یک لحظه هم این روزهای تلخی که...
-
برای تو که به آسمان نزدیک تری!۳ (قسمتی از یک نامه بلند)
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1382 00:14
یکشنبه 15 تیر 1382 در بالای آسمان درست آن بالا خانه داشتن چه حالی دارد؟؟؟وای طبقه ۲۱ میدانی یعنی چی؟؟؟ یک کم دیگر که دستت را دراز کنی شاید بتوانی ستاره های کشور آدمهای خوشبخت را بچینی و به اولین مسافری که به ایران می آمد بدهی تا برای من بیاورد!!!!!همیشه دلم می خواست که خانه ام روی بلند ترین و بلندترین نقطه تهران بود و...
-
می خواهم امشب باز هم برای تو بنویسم!۲(قسمتی از یک نامه بلند)
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1382 22:53
جمعه 13 تیر 1382 همان روزها که قرار بود که چمدانم را ببندم و بروم درست چند روز قبل از سفر راه میافتادم میرفتم سر پل تجریش دم بازار یادت هست مردکی که نوبرانه می فروخت میایستادم وبروبر نگاهش می کردم سبزیها را تربچه ها را می رفتم توی بازار آن ما بین هیاهو و بوی ادویه ریه ام را پر می کردم از هوای شیرین بازار که مزه دارچین...
-
تمام آن چیز هایی که از دست رفت!!!!!
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1382 22:47
پنج شنبه 12 تیر 1382 چه کسی بچه گیهای از دست رفته مرا به من بر خوا هد گر داند؟؟؟ بچه گیهایی که میان صدای شعار و چشم تر سان مادر گذشت .بچه گیهایی که ناگهان میان ازدهام راه پیمایی دست کوچک من از دستش ول شد و او رفت و من ماندم به حال خود! چه کسی هفت سالگی معصوم مرا به من بر می گر داند همان وقت که در ظلمات پناهگاه با...