-
پنجشنبه۱۵آبان۱۳۸۲حرفی با همه
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1382 23:42
متاسفم از اینکه این اتاق کوچک سبز را هم نمیتوانند به دل من ببینند! متاسفم که آن جور که آنها میخواهند نمی نویسم آن جور می نویسم که دل خودم می خواهد و این عهدی بود که از اول با خود داشتم. پس دوستان نادیده ای که نوشته های مرا می خوانید و دوست ندارید شرمنده تان اینجای کوچک را به ما ببینید و اگر خواندن مطالب من برایتان...
-
پنجشنبه۱۵آبان۱۳۸۲از رمئو پرنده است و ژولیت سنگ
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1382 16:11
چرا مرا آزار می دهی؟؟/چرا؟؟/اگر مرا دوست داری چرا پس آن چیزی نمی شود که می خواهیم؟.../اگر ماهی شوم/ تو بهتر است موجی شوی/یا خزه ای دریایی/و یا حتی ماه تمام در آسمان ؟چرا چاقو؟؟؟؟؟(از کتاب رمئو پرنده است و ژولیت سنگ نوشته فدریکو گارسیالورکا ترجمه چیستا یثربی نشر نامیرازمستان۱۳۷۹)
-
سه شنبه۱۳آبان۱۳۸۲بازی من و تو!
سهشنبه 13 آبانماه سال 1382 15:29
درست مثل بچه ها می مانی مثل بچه ها که لبهایشان را جمع می کنند و آماده گریه کردن می شوند به بچه ها می مانی وقتی که چشمهاییت برق شیطنت می زند . و درست مثل بچه هایی وقتی که من هم توی این بازی با تو هم دست می شوم و تو مرا بیشتر وبیشتر از آنچه که هستم لوس می کنی !!!و درست مثل خود بچه ها می مانی وقتی که صدایت را کلفت می کنی...
-
دوشنبه۱۳آبان۱۳۸۲حکایت من و تو!!!!!!
دوشنبه 12 آبانماه سال 1382 21:52
حرفهای ما هنوز نا تمام/ تا نگاه میکنی وقت رفتن است!/ باز هم همان حکایت همیشگی/ پیش از آنکه با خبر شوی / لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود/ آی........./ ای دریغ و حسرت همیشگی / ناگهان چقدر زود دیر می شود!!!!!!!!!!! (فکر می کنم این شعر قسمتی از یکی از اشعار نصرت رحمانی باشد.)
-
دوشنبه۱۲مهر۱۳۸۲من همان عروسک بی چشمم هنوز!
دوشنبه 12 آبانماه سال 1382 00:25
بچه که بودم همیشه قشنگ ترین اسباب بازیهایم را قایم می کردم که کسی آنها را نبیند . نبیند تا نتواند با آنها بازی کند گاهی حتی جایی مخفیشان می کردم که آنقدر دور و دور بود که خودم هم فراموش می کردم که کجا گذاشتمشان و توی روزهای بچگی از خاطر می رفتند و فراموش می شدند و سالهای سال بعد مثلا با یک خانه تکانی پیدایشان می کردم...
-
شنبه۱۰آبان۱۳۸۲تمام آن راز که در دل کوچکم جا دادم!
شنبه 10 آبانماه سال 1382 12:08
و این یک راز بود! یعنی تا سالهای سال یک راز بود . ولی دیگر حالا نیست چون دارم تعریفش می کنم! آنوقتها که واقعا بچه بودم همیشه آرزوی موقع خوابم این بود که مادرم شبها کنار تختم بنشیند و برایم آرام آرام قصه بگوید دست کوچک مرا توی دستهای نرمش بگیرد و برایم قصه بگوید تا خوابم ببرد.من حتی به قصه های تکراری هم راضی بودم! ولی...
-
سه شنبه ۶ آبان ۱۳۸۲کاش همه پاییز باران بیاید!
سهشنبه 6 آبانماه سال 1382 00:19
عاشق بوی بارانم .این بو مرا یاد بوی حیاط شسته عصرهای تابستان می اندازد. عاشق بارانم . و دوست دارم به رسم تمام دیوانگان عالم بی چتر زیر باران بروم و از توی تمام چاله های آب رد شوم و کفشم خیس شود و بی خیال کفش!اولین بار زیر باران عاشق شدم و تمام مسیر را تا خانه مان که چه دور بود زیر باران راه رفتم و از عشق صورتم خیس شدو...
-
جمعه۲آبان۱۳۸۲تمام دو صفرهای دفترچه تلفنم!!!!!!
جمعه 2 آبانماه سال 1382 13:42
آهای صدایم را می شنوید؟ دلم برایتان تنگ است . نه دلم برایتان تنگ نیست ! دلم برایتان لک زده !!!!!می نویسم از تک به تکتان از همه آن حالهای خوب و بد ی که با هم داشتیم! از همه آن خنده های از ته دل ! از همه آن هق هق گریه های بی تعارف!!!!!از راه رفتنهای بی انتهای و بی انتهایمان !!!!و امروز از دفترچه تلفنی که پر است از اسم...
-
یکشنبه۲۷مهر۱۳۸۲همه ستاره های چشم من!
یکشنبه 27 مهرماه سال 1382 10:16
رو به روی آیینه نشستم خوب خودم را توی آیینه نگاه کردم . خوب زل زدم به چشمهایم! چشمهایم پر از ستاره است مگر نه؟ تو گفتی: نه کی گفته؟ خوب توی آیینه به چشمهایم زل زدم به مردمک سیاه چشمهایم! شروع کردم به شانه کردن موهایم که صاف بود و سیاه یکبار چهار بار ده بار شانه کردم و فکر کردم کاش تو توی چشمهای من یه عالمه ستاره می...
-
جمعه نمی دانم چندم مهر ۱۳۸۲؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جمعه 25 مهرماه سال 1382 13:24
خسته ام درد دارم دل کوچک بیچاره ام خورد شد !
-
جمعه۲۵مهر۱۳۸۲دیوارمن!
جمعه 25 مهرماه سال 1382 02:22
توی زندگی همیشه دیواری خواسته ام که مال خود خودم باشد بی شریک . یک دیوار بی صاحب ! یک دیوار بی در بی پنجره !بلندیش اندازه قد خودم شاید یک کمکی بلند تر . و پهنایش به اندازه ۳ سری آجر تازه نه آجر مرغوب از همین آجر گری های خودمان! این میشد دیوار من و من اگر این دیوار را داشتم به قرآن عرش را سیر می کردم! اولش یک طرف...
-
چهارشنبه۲۴مهر۱۳۸۲با هر عنوان تلخی که دوست دارید بخوانید!
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1382 19:04
از خواب پا شدم نه مثل هر روز امروز چهار شنبه بود یعنی امروز همه چیزش با هر روز متفاوت است ساعت ۱۱ صبح بود باهمین تلفن سیاهه! بوق بوق بوق یه صدای بچه سال :بفرمایید؟شما؟؟ من:(ه )هستم ! من:ببخشید میتونم با آقای(ص) صحبت کنم ؟؟ صدای بچه سال : شرمنده هنوز تشریف نیاوردن! من: امعمولا این وقت روز همیشه بودند؟؟ صدای بچه سال:هه...
-
سه شنبه۲۲مهر۱۳۸۲بوهای غریب آن آدمها!!!!
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1382 01:27
تو را از همه بیشتر دوست داشتم هم خودم می دانستم هم خودت و هم همه! وقتی که می پریدم بغلت و سرم را لای سینه پر از مویت اینور واونور می کردم یک بویی میدادی که نگو بوی بستنی قیفی و شاید هم بوی آبنبات از همان خارجیها که توی قوطی می فروختند! بعد از تو آقا جون بود که بوی سیگار هما می دادو ای بفهمی نفهمی بوی چایی دم کشیده!...
-
یکشنبه۲۰مهر۱۳۸۲آن بوی غریب سیگار هما و چای!!!!!!!
یکشنبه 20 مهرماه سال 1382 02:55
هر وقت که می آیم پیشت اول نمی آیم توی اتاق از پشت شیشه ها یک نگاه میاندازم تو انگار که هنوز باورم نشده است که تو سالهاست که ساکن دائم این اتاق شده ای! به آنجا که می رسم انگار که همه این سالها را توی خواب بوده ام !و تو هیچ کجا نرفتی و همان جا توی اتاق آخری یک بری دراز کشیده ای و دستت را زده ای زیر سرت و همچنان داری...
-
چهارشنبه۱۶مهر۱۳۸۲چسب زخم!
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1382 19:50
شاید خواب دیدم شاید همه چیز را توی خواب دیدم . دریا را کوه را صخره ها و گلهایی که یک شب روی دستم روییدند . شاید که نه حتما توی خواب بوده است چون دیگر گلی کف دست من نیست! گلهای کف دستم همه با آب پاک شدند . میدانی ؟ باز یک جایی حوالی قلبم درد می کند شاید اصلا همان جا ته قلبم باشد یک چیزی مثل یک زخم مثل یک حفره...
-
جمعه ۱۱ شهریور ۱۳۸۲ خواب دیده ام!
جمعه 11 مهرماه سال 1382 22:45
دیشب خواب دیدم که از نوک هلال ماه آویزان شده ام و تاب می خورم! بالا میرفتم و پایین می آمدم !!!!!!!و هیچ نمیترسیدم ! دیشب خواب دیدم که به جای یک ماه در آسمان دو ماه آنجا بود یکی هلال و دیگری قرص کامل ماه توی خواب کوچک شده بودم شاید شش ساله شایدم هفت ساله این را از روی جای دندان های خالی که توی دهانم بود و با هر غش غش...
-
چهار شنبه۹ مهر ۱۳۸۲
چهارشنبه 9 مهرماه سال 1382 23:54
من برگشتم!!!!!!!
-
سه شنبه۱مهر۱۳۸۲خورشید قلب من!!!!!!
سهشنبه 1 مهرماه سال 1382 14:26
چقدر چقدر تو را کم آورده ام جایت خالی که روی پیشانی قلبم قطرات ریزعرق راببینی و به صورت عرق کرده قلبم فوت کنی تا خنک شود!! داغ شده ام داغ این دوست داشتن تن سرد و نم گرفته مرا نمی گویم گرم که داغ کرده است و داغ عشق مثل صورت مهربان خورشید خانوم روی پیشانی قلبم زده شده است!! دستهایم را از دو طرف باز کردم کفشهایم را در...
-
شنبه۲۲شهریور۱۳۸۲ در میان مه عاشقت بودم!!!
شنبه 22 شهریورماه سال 1382 21:53
در میان جاده ای پر از کوه و درخت ! در میان جاده ای پر از کوه و درخت که پیچ می خورد و پیچ می خورد و بالا می رفت و میان درختها گم می شد در کنار من بودی ! در انتهای جاده ای که پیچ می خورد و در مه گم می شد در کنار من بودی و من عاشقت بودم! در میان درختهایی که به هم گره خورده بودند با من راه رفتی و من عاشقت بودم! در میان...
-
(جمعه۱۴شهریو۱۳۸۲)قفس دل من!
جمعه 14 شهریورماه سال 1382 14:29
یک جایی حوالی قلبم تیر می کشد ! شاید خود قلبم باشد و من به روی خودم نمی آورم نمی دانم ! انگار توی همه این سالهایی که گذشته است هر کسی که از کنار دل من رد شد یادگاریش را با سوزن ته گرد فرو کرد توی قلبم و رفت ! یا آن که هنر مند تر بود با نوک تیز شاید قلمی چاقویی چه می دانم یک درد بی درمانی روی قلبم خاطره ای کند و رفت !و...
-
(۴شنبه۱۲شهریور۱۳۸۲)روزهای رنگ و غم!
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1382 20:51
حس می کنم هزار سال از آن وقت ها گذشته است از آن وقتها که یکهو غمگین می شدم و یکهو خوشحال! دیگر زن مر دمم ! زن خوشبخت خانه!!!!!!!!!!!با یک لبخند احمقانه ابدی!!! روزهای زیادی گذشته است روزهای زیادی! اگر بگویند که دروغگوی بزرگی هستم منکر نخواهم شد ولی اینبار را نه اینبار را دروغ نمی بافم! آن روزها یی که همه میدویدند تا...
-
(دوشنبه۱۰ شهریور۱۳۸۲)حال دل من!!!!!!
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1382 23:30
کاش با هم حرف می زدیم کاش تو با من حرف می زدی می دانی یک عمرست که به دنبال کسی هستم که بشود با او حرف زد !!کسی که واقعیت دارد می شود او را لمس کرد به صورتش دست کشید و خطوط صورتش را از بر شد. فکر می کردم که می شود نشست و یک دل سیر با تو حرف زد درد و دل کرد یک دل سیر غصه خورد یک دل سیر گریه کرد و گریه کرد ولی روزها...
-
(یکشنبه ۱۰شهریور۱۳۸۲)دختر قصه من!
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1382 22:03
دختر قصه من وقتی که می ترسدبا چشمهای بزرگ و سیاهش به من نگاه می کند و با آن دو چشم ترسیده اش به من می گویید که شب است که تنهاست!که خیلی میترسد! دختر قصه من توی تنهاییهایش تک و تنها با خودش بازی می کند با خودش حرف می زند با عروسکهایش حرف می زند . خودش را گاهی جای مادر گاهی جای پدر گاهی جای عروسکهایش می گذارد و یکریز...
-
***************
شنبه 8 شهریورماه سال 1382 15:35
سلام :آگه لطف کنید و در این آدرس برام بنویسید خوشحالم خواهید کردhttp://jensiyat-e-gomshodeh.persianblog.com/ممنون
-
(شنبه۸ شهریور۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی!۸
شنبه 8 شهریورماه سال 1382 15:19
ترس من از اتاق وسطی یک ترس بخصوص بود شبیه هیچ جیزی نبود. ترس من از نور بی رمق پاگرد پله ها از سردی دستگیره در از صدای غژو غژ در از تاریکی اتاق وسطی از صدای رعدو برق طوفان دریا از شکنجه هایی که قرار بود دیوها به من بدهند از آن ببر وحشی پایین درخت که منتظر خوردن من بود از تصویر تکه تکه شده خودم در آیینه ها از بر ملا شدن...
-
(جمعه ۷ شهریور۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی۷
جمعه 7 شهریورماه سال 1382 19:56
توی اتاق وسطی بوفه ای بزرگ و چوبی بود که دیواره های آن پربود از تکه های باریک و بلند آینه قدم که به آینه ها نمی رسید باید می رفتم روی مبل رو به روی بوفه می ایستادم تا بتوانم خودم را توی هفت هشت تکه آینه با هم ببینم! خودم در تکه های آینه ! من همان شاهدخت طلسم شده ای بودم که دیوها و اجنه ها او را تکه تکه کرده بودند! روی...
-
(۳شنبه۴شهریور ۱۳۸۰)بوی خوب بچه گی۶
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1382 19:07
گاهی هم می رفتم روی صندلی هایی که زیر میز مرتب کنار هم ایستاده بودند دراز می کشیدم و از لای نرده ها ی چوبی پشتی صندلی ها اتاق را نگاه می کردم . اتاق پر می شد از صدای یک جنگل گرم و من در خانه درختی خودم در امنیت کامل دراز کشیده بودم و اوضاع را می پاییدم. بزرگترین وحشت زندگیم ببری وحشی بود که پایین درخت خرناس می کشید و...
-
(دوشنبه۳شهریو۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی!۵
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1382 13:05
به پاگرد اتاق وسطی می رسیدم . یواش دستگیره آهنی در اتاق را فشار می دادم . صدای در چوبی که در می امد از ترس خشکم می زد . صدای غژو غژ در چوبی وحشتناکترین صدای دنیا بود.و اولین قدم به اتاق وسطی و دنیای دیوها و پری ها و صورتک ها که در تاریک روشن اتاق توی هوا معلق بودند . همه جا تاریک بود و نور زرد و بی جانی از درز ما بین...
-
************
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1382 21:34
من در http://jensiyat-e-gomshodeh.persianblog.com/ منتظر نظراتتون هستم!!!!!!
-
(یکشنبه۲شهریو ۱۳۸۲)بوی خوب بچه گی!۴
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1382 21:18
تمام بچه گی های من در خانه مادر جانم گذشت . خانه ای با اتاق های بزرگ و پر از سایه . خانه ای پر از پله پله هایی که وقتی پایین اولین آن می ایستادم و به بالا نگاه می کردم فکر می کردم حتی خانه های توی قصه ها هم اینقدر پله نداشتند. خانه مادر جانم دو اتاق بزرگ پذیرایی داشت معروف به اتاق وسطی که دو اتاق بزرگ و تو در تو بود...