حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی دیگر مهربانی به چه کار می آید باید دلت یخ باشد مثال یخ قطب دیگر هرگز مهربانی نمی خواهم که به تحقیری فرو ریزم حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی قلبم هنوز می تپد پی دل دل ساده صدای قمری.حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی می گویمت میان من و تو فاصله بی داد می کند من که به خیال خامم فکر می کردم فاصله فقط یک خط صاف است به کوتاهی چند قدم از این سوی مرز به آن سو.حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمیگردی دیگر آرزویم کنار تو نشستن نیست خندیدن نیست برای تمام این آرزوها پیر شدم. حالا که دیگر می دانم هرگز باز نمی گردی حقیقت پنهان را آشکار کردی که عشق فراتر از آنچه که من می پنداشتم بود.حالا که می دانم دیگر هر گز باز نمی گردی بر می گردم به همان خیابانهای طولانی و به پشت سرم نگاه می کنم که هیچکس نیست.حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی بر می گردم به همه این چند سال گمشده میان شناسنامه ام و به همان پاکت سیگار مچاله شده که از تو مانده است. حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمیگردی از همه کس دلگیرم حتی از کارگر ساختمانمان که زباله ها را جمع می کند. حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی مطمئنم که تمام سالنهای ترانزیت جهان بوی گس گریه می دهند.حالا که می دانم دیگر هرگز بر نمی گردی می دانم دیگر هیچ پلنگی بی دلیل عاشق چشمهای براق ماه نمی شود.و این قصه ادامه دارد......
مرده شور این زندگی ....رو ببره.
Nothing will happen when you know every thing
حالا که خیال می کنی دیگر باز نمی گردم می توانی راحت بگویی که وطنش توی چمدانهایش جای می گیرد. حالا که خیال می کنی دیگر باز نمی گردم می توانی راحت خیال کنی که بوی گس گریه در سالن های ترانزیت مال ان هاست که می مانند. حالا که خیال می کنی دیگر باز نمی گردم می توانی مرا بچسبانی به هزار رفته ی دیگر که اندکی حس قرابت باهاشان ندارم. حالا که خیال می کنی دیگر باز نمی گردم می توانی راحت فراموش کنی چقدر توی مملکت خودم غریب بودم. حالا که خیال می کنی دیگر باز نمی گردم می توانی به روی خودت نیاوری که هرگز به روی خودت نیاوردی که چنگال بغض آتشفشان درد را خاموش و سرد می فشرد. حالا که خیال می کنی دیگر باز نمی گردم چه راحت قضاوت می کنی
سلام .
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من ...
مرسی .