می دانستی تمام این شبها خورشید درست بالای سر من روی همین مبلی که می خوابم بی هیچ ترحمی تا خود صبح توی چشمهای من زل زد و هیچ دلش به حال من و آن همه قرصی که به نیت خواب می خورم نسوخت. هیچ می دانستی این شبها از ترس تنها ماندن راهی خانه این و آن شده ام و با لبخندی تصنعی زندگی را بازی کرده ام و سر آخر مست روی همین مبل کنار اتاق از حال رفته ام. و دائم صدای چکه چکه آب است که توی گوشم زنگ می زند این منم که چکه می کنم روی بند رخت روی ایوان وقتی که از این خورشید لعنتی فرار می کنم به ایوان تاریک این خانه نا آشنا. و جوش می آیم آرام ارام روی اجاق گاز بی استفاده هر ساعت و هر لحظه تا که فراموش نکنم که زندگی آرام آرام می سوزاندم.و کهنه می شوم هر روز مثل حوله ها و ملحفه های سفید که صد بار توی این سالها میان مایع سفید کننده خیساندمشان و امروز دیگر به سفیدی همین موهای روی سرم شده اند و خیالم را آسوده کرده اند. و شبهای زیادیست که دیگر یک خط رمان هم نخوانده ام به هوای خواب شبانه و رمان من نسخه دکتر مو سفید عینکیست که هر چند هفته یک بار درد های مرا با این گوش می شنود و از آن گوش در می کند و هی می نویسد و هی می نویسد و پرونده ام هی قطور می شود و هی قطور می شود و او هر بار برگه ای را با منگنه به دردهای من اضافه می کند و سرش را تکان می دهد و من زار می زنم و من چکه می کنم و من جوش می آیم و من درد را زندگی میکنم و روزهای این تقویم دیواری هی خط می خورد و من باز هی تمام می شوم.
متاسفم که منهم باعث شدم که پرونده ات قطورتر شود و قرصهایت رنگینتر و ... ...
چرا انقدر تلخ ؟؟؟؟
سلام من یک وبلاگ نویس ۱۳ ساله ام به وبلاگ م ن سر بزنید
می فهمم...
ان کاناپه را
ان مستی و گریز از تنهایی ها را
ان زار زدن ها
همه را میفهمم
حتی ان صدایی که به گوش کسی نمی رسه را
حتی ان نگرانی ها از تکرار این دردها را
همه را می فهمم نیلوفرم
در لحظه ها ذوب شدن و سوختن
بوی سیگارهایت
همه را حس می کنم
چرا زندگی اینقدر بی معناست؟!
سلام خانم . من شما را جایی ندیده ام ؟ شما آن همسفرمن نبودید که اسیر مغول ها شد ؟ شما را شاید در حرمسرای ناصر الدین شاه دیده ام وقت بزک یا شاید هم میدان هفت تیر مانتو میخریدی ؟ شاید چون من هم بر زنانگیم عصیان کرده ام برایم آشنایید !!!!
میدانی دوست من! اگر لیوانی داشته باشی با چند تکه یخ میبینی برای رسیدن به خود باید ذره ذره ذوب شد، مانند یخ در لیوانی مملو از آب.
موفق باشید
آیا تاسف کافی است برای کسی که هر روز دردهایش قطورتر می شود ؟؟/
سلام
میشه بپرسم این عکسها رو چطوری دریافت می کنی ؟
همیشه بعد از خوندن نوشته هات، حرف کم میارم و نمی دونم چی بگم...
تو آغاز خواهی شد ... دوباره و دوباره ... تنها کافیست چای دم کنی ... میهمانم می کنی؟؟؟
درود بر شما ....این حکایت تلخ سرنوشت شوم تمامی آدمهاست ، که البته بعضی ها آنرا تا مغز استخوان احساس می کنند و برخی روزشمار زندگیشان مملو از لحظاتی ست مضحک و بی رمق و خالی از هر اندیشه ، اینان کسانی هستند که ....... بدرود .
می شه با هر اوای نا تمام یکی یکی این لحظه های نا تمام یه شعر ناتمام شد و از هر رخنه ای بی بها نه روی هر خاطره ای یا هر دل تنگی چکید
داستان ادمها تمام نمی شود.درد را زندگی می کنیم .....
راستی یه سوال ؟؟؟؟ اگه شما حتی نمی تونین به خودتون کمک کنین و روزگار خودتون رو سامان بدین چرا باید کسی عمرش رو با شما تلف کنه ؟؟؟؟ بالاخره زندگی هرکس برای خودش ارزشمنده . چرا باید با یک زن پیر موسفید با قرص های جور واجور و یک مشت ناراحتی که حتی بلد نیست اونها رو چه جوری حل کنه وقتش رو تلف کنه ..... وقتی در کنار ما آدم هایی هم هستن که بودن باهاشون سرشار از انرژی و شادابیست !!!!!!!!!!!
اول خودت به خودت کمک کن .... کسی مجبور نیست اینجوری تحملت کنه .
سلام امشب با نوشته هایت به زمانهای دور رفتم و ازت بسیار ممنونم .یاد گذشته ها و کسانی که اکنون پیش ما نیستند بخیر .موفق باشی
نیلو جونم نمیدونی از دیدن یادگاریهات تو صفحه ام چقدر خوشحال میشم. نمیدونی حضور نگاه نازنینت چه حس خوبی بهم میده. ممنونم ازت عزیزی
کم آوردم. فقط خودت میتونی کمک کنی. امیدوارم بتونی. دعا میکنم برات. قربانت.
حتما به اینجا سر بزن /.اینجا امید رو میبینی.http://pahayekasif.blogsky.com/
مرسی که نظر گذاشتی، دلم برات تنگ شده بود
افتابی باشید