خیالت را راحت کنم
دیگر نه به گل ،نه به باد
نه حتی به نیلوفرگان روی مرداب
اعتقادی ندارم
اعتقادم را بخشیدم به همان بادی که ردش روی صورتم ماند
تو حق داشتی دلیل رفتنت هر چه که بود باشد
دل چرکینی من با هیچ دستمال محبتی پاک نمی شود
دارم بخشیدن را به نخ می کشم
صبر را خجالت می دهم
چه خوب توی دلم نبودن را کاشتی
که میان زمستان بی رنگ تهران
خون گریه کردن قرمز قلبم
تا آنسوی پر رنگ جهان تپید و تو ندیدی
حالا که می خواهی باشد برو ولی
دیگر پشت سرت را نگاه هم نکن!!!
من به بی معرفتی سرنوشتم ایمان آوردم
باز هم در اغاز فصل سرد ایمان اوردیم به فصل سردی دیگر...
واییییییییییییییییییییییییییییییی! از اینکه می تونم برات کامنت بذارم دارم ذوق مرگ می شم. قالب جدیدت هم مبارک. هر چند که با اون یکی مانوس تر بودم ولی با اینم می تونم رفاقت کنم.
نیلوفر نیلوفر نیلوفر!
این دردهای رفو نشده چقدر دردناکنند و جسم کوچک تو چگونه صبر را خجالت داده و روح بزرگت ...
روزی غم هایمان خواهد رفت ...امید است یا خیال نمی دانم
این آقا/خانم بدون امضا نه تنها وبلاگ دوست داشتنی داره که چند وقتیه مشتریش شدم٬ کامنت زیبایی هم برات گذاشته. راستش خیلی باهاش موافقم. هر بار که سری می زنم اینجا اشکم یه سرکی به گوشه گونه هام میزنه. با این موسیقی روحانی و اون شعرهایی که هممون یه جورایی ته دلمون سراغی داریم از حال و هواشون٬ تا میای بفهمی میبرنت اونجایی که نباید بری: عمق غمهات!
شعراتو نگه دارم که این دفعه خواستم فحشش بدم براش هی-میل کنم!
مدتهاست می خوانمت .... در سکوت.....اما وقتی حرف بی معرفتی سرنوشت است می خوام فریاد بزنم ولی......
تو قناعت کن به این چند خط و سکوت!
میفهمم چی میگی. راستش گاهی وقتها حس میکنم لیاقت این زندگی رو ندارم. وقتی کسانی که میشناسمون نمیتونن با من و امکاناتم و تخیلاتم شریک بشن. اما بعد فکر میکنم و میگم٬ منهم سهمم رو از اون دوره داشتم و انقدر تلخ بود که نمیخوام بهش برگردم. برای سالها حداقل. و فکر میکنم کاش فرار برای همه آدمها ممکن بود.
درد های رفو شده یا دردهای رفو نشده . چه فرقی می کند.گریه کن .نه.خون گریه کن.چه فرقی دارد؟
تمام آرزوی من این بود که مثل یک دختر بچه از ته دل فریاد بزنم و گریه کنم ولی نمی توانم.اشک های من دوست دارند بی صدا خود کشی کنند. حتی بی صدا تر از سگ ولگرد.
کوچه هار ا بو می کشی- روزها را لگد می کنی . و می خواهی که آن چیزی که در مغزت رسوب کرده را از خودت دور کنی ولی وای. تو در مغزت رسوب کردی. راستی فرقی هم می کند؟
دیگر دست هایم با «ها» کردن هم گرم نمی شوند.به قول امید؛« هوا بس نا جوانمردانه سرد است».راستس کسی میداند که من سردم است یا هوا سرد است؟ ولی نمی خواهم بدانم چون فرقی نی کند.
کاش اندکی از اندوهت را به باد می سپردی تا برایم بیاورد...
نیلوفر نازنینم یقین کن که حس گس و تلخی که در لحظه لحظه هایی که خوب میدانم هر کدام به اندازه یک ابدیتند با توست. من لمس می کن
کمی از صبرت را به من ببخش تا بتوانم در هوای تنهایی نفس بکشم... فقط کمی ...
(مثل همیشه عالی بودی عزیزم)
Nilofarank,,,cheghadr ghashang minevisi..cheghadr amigh minevisii..be omghe hameye oon zakhmhayi ke salhastt dare ghalb ro tangtar o tangtar mikone..
yejori ke hatta oon khoni ke khodesh dade bood,,,dige az too darichehaye ghalb rad nemishe...hatta oni ke khodesh dade bood..