جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

شنبه۱۰آبان۱۳۸۲تمام آن راز که در دل کوچکم جا دادم!

و این یک راز بود! یعنی تا سالهای سال یک راز بود . ولی دیگر حالا نیست چون دارم تعریفش می کنم! آنوقتها که واقعا بچه بودم همیشه آرزوی موقع خوابم این بود که مادرم شبها کنار تختم بنشیند و برایم آرام آرام قصه بگوید دست کوچک مرا توی دستهای نرمش بگیرد و برایم قصه بگوید تا خوابم ببرد.من حتی به قصه های تکراری هم راضی بودم! ولی او هیچوقت فرصتی برای این کار نداشت و آن موقعی هم که مجالی پیدا می کرد دیگر نایی برای قصه گفتن نداشت او همیشه خسته بود. همیشه خسته بود! و من در شبهای بچگی همیشه در حسرت یک قصه یک لالایی موقع خواب ماندم و قصه گوی تمام شبهای بچگیم نوار قصه ای بود که توی ضبط صوت بالای تختم بود و من توی خواب و بیداری نوار را بر عکس می کردم و بارها و بارها میشنیدمش تا خوابم ببرد ! فکر می کنم این عادت از همان شبها با من خو گرفت عادت حرف زدن با بالشم!!!!!!!!من با بالشم حرف می زدم درددل می کردم غصه های بزرگ دل کو چکم را برایش می کفتم و زار زار گریه می کردم و شادی های کوچکم را با او تقسیم می کردم هر وقت که از دست کسی شکایتی داشتم بالشم می شد گوش شنوای شکایتهای بچه گانه ام. و دقیقا همان روزها بود که بالش کوچکم شد یکی از بهترین رفقای زندگیم و مهمتر از آن حرف زدن با او شد بزرگترین راز دل من!!!!!!بالش کوچکی که از بچگی تا امروز حرفهای مرا که بیشتر از پرهایش شده است را بی صدا توی دلش جا داده!!!!!!خانومی من!!!!!!!