جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

می خواهم امشب باز هم برای تو بنویسم!۲(قسمتی از یک نامه بلند)

همان روزها که قرار بود که چمدانم را ببندم و بروم درست چند روز قبل از سفر راه میافتادم میرفتم سر پل تجریش دم بازار یادت هست مردکی که نوبرانه می فروخت میایستادم وبروبر نگاهش می کردم سبزیها را تربچه ها را می رفتم توی بازار آن ما بین هیاهو و بوی ادویه ریه ام را پر می کردم از هوای شیرین بازار که مزه دارچین داشت!و توی دلم می گفتم: وای من بدون تو چه شکلی بروم؟؟؟؟و بعد امامزاده صالح و آن دستهای غریب که دراز می شدند به نیت گرفتن نیاز و آن چشمهای خیس و ملتهب که یک دل سیر گریه کرده بود به هوای محکم کاری که امامزاده حاجتی بدهد به هوای آن چشمهای قرمز و خیس!!!و کبوترهای حیاطش یادت هست؟؟؟؟بعد کوچه باغهای فرشته وای چقدر توی برف با دوستی بی صدا توی غروبهای زمستان توی برفهایش راه رفتیم و فقط صدای کفشهای خودمان را شنیدیم و فروغ خواندیم وچفدر زیر باران توی همان کوچه های خلوت راه رفتیم و سیگار مزخرف کشیدیم!حالا من اینجا نشسته ام و دارم برای تو می نویسم و او با تنی کبود از کتکهای شوهرش توی راهروهای دادگستری می دود تا طلاق بگیرد!همه چیز تمام شد مثل همان برفها آب شد و مثل خیسی لباسهایمان زیر باران خشک شد و بخار شد و به هوا رفت!یادت هست ترم اول دانشکده بودم با چه شور و حالی از کلاس می آمدم سر کار فکر می کردم که چه تحول عظیمی با ورود من در عالم هنر رخ خواهد داد!ولی چه شد من حالا زنی هستم با رقم قابل توجهی اضافه وزن که پاکتهای سیگارش تند وتند تمام می شود و حلقه ازدواجش یک عالمه بلریان دارد!!!زنی خانه دار! با دنیایی به وسعت یک خانه سه اتاق خوابه!!چه دنیای کوچک دلگیری!!!!!!!!انگار که سالهاست که تو را گم کرده ام فقط تصویر محوی از صورتت به یادم هست تو مرا کجا گذاشتی و رفتی!!!!!!!!
نظرات 6 + ارسال نظر
ادیب وحدانی جمعه 13 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:57 ق.ظ http://asam.blogsky.com

از خودت چرا با زبان خودت نمی نویسی؟

بیژن صف سری جمعه 13 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 05:22 ب.ظ http://safsari.persianblog.com/

سلام
ایکاش می دانستیم

پژمان یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 02:23 ق.ظ http://pap3seen.persian blog.com

سلام به نیلوفر عزیز امیدوارم که لبخند رو لبهات باشه دنیا رو اینوری سخت نگیر

تیام یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 03:40 ب.ظ http://tiam.persianblog.com

سلام//من dcشدم با یک مکافات دوباره پیدات کردم آخه این آدرست خیلی سخته مجبور نبودی اسم به این ظولانی انتخاب کنی اسم ایدی باید مختصر باشه//دوما الهی بشکنه دست کسی که دست روی تو بلند کنه //سوما چی میخوای تو این شلوغ پلوغیها//چهارما به قول سهراب از چه دلتنگی دلخوشیها کم نیست// پنچما پنجره ای دیگر بازکن وقلمت را ازنو بتراش برای قشنگ زیستن وزیبا دیدن//ششمابه شما لینک میدم تا یادم نری//هفتما کاری داشتی در خدمتیم......باران زای آبی

رهای آبی یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 04:35 ب.ظ http://rahayabi.persianblog.com

نیلوفر جان نوشته ات تمام تنم را می لرزاند . وحشتناک تاثیر گذار است . وحشتناک عمیق است . دوستت دارم و خوشحالم که می نویسی این احساسات ممنوعه را . خوشحالم که لبخند ابلهانه میشگی زن خانه دار را از روی لبت بر می داری تا همگان ببیند درون این شکل به ظاهر زیبای خانه داربودن را ... ممنون که به من سر زدی . خوشحال می شوم مطلب جدیدم را بخوانی . دوست همه انسانهای ازاد رهای ابی

میچکا یکشنبه 15 تیر‌ماه سال 1382 ساعت 09:24 ب.ظ

با خوندن این قسمت از نوشته ها حس قشنگ و دلتنگی عجیبی بهم دست داده ...نوشته هاتون خیلی خالصه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد