پاهایم یخ کرده است . می بینی تازه چند روز هم از اول پاییز نگذشته است. انگشتهایم هم یخ کرده دلم می خواهد بخزم توی رختخوابی که هر دویمان سراغ داریم و خودم را جمع کنم اندازه همان عروسک که تو می گفتی و تو مرا توی دستهای بزرگ و تب دارت جا بدهی و جفتمان باور کنیم که عجیب بغل تو درست اندازه تن من است . مثل دو تکه خمیر رنگ به رنگ بی صدا توی دل هم فرو برویم و دیدی چه رنگی ساختیم از این ترکیب رنگها . دلم هوای نفسهای گرمت را کرده که بی دریغ به پشت گردنم می خورد . دلم همه چیز آن روزها را می خواهد . داغی تنت که مثل سنگ داغ چسبیده به نون تازه از تنور در آمده بود و تن سرد من می خواهدت....................این اشک لعنتی این اشک لعنتی.........درست وسط دلم نشسته ای !یعنی باز هم ...............! بگو آره . آرومم کن اشکهام را پاک کن و بگو باز هم می شود . به دل کوچک من که برایت پر می کشد قوت قلب بده! بگو باز هم ! بگو که عاشق صدایت هستم .به گفتن باز هم می شود تو سخت احتیاج دارم........................نیلوفرت(کاش می شد امشب هم صدای قشنگت را بشنوم)