کتابهایم را زیرو رو می کردم ! از لای یکی از کتابها یه پاکت نازک کاهی افتاد بیرون و باز من لعنتی رو با خودش برد به روزها و شبهایی که اصلا دلم نمی خواست بهشون بر گردم ! این آخر آخرین نوشته من بود برای او که می خواستم نرود و بماند او رفت و این نوشته ماند !و من ماندم و حالا این نوشته که مال من نیست ولی حس آن روزهای من است !(صبح با صدای تو آغاز میشد و خورشید از نگاه روشن تو گل می کرد کبوتران به شوق پرواز در هوای تو بام بقعه را ترک می کردند و ماهیان به امید دیدار تو در بازار به تور می افتادند!!!!بر بام کدام شب تار تابیده ای که من و کبوتران و ما هیان را از یاد برده ای؟؟؟؟؟؟)
و لعنت به من که دلم را گذاشتم کف دستم!
راستی هر کسی خواست پیغامی برایم بگزارد تا وقتی که سیستم نظر خواهی بلاگ اسکای حالش خوب شود می تواند در این آدرس برایم پیغام بگذارد ممنونhttp://jensiyat-e-gomshodeh.persianblog.com