نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی
نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی
خیلی وقت بود که می خواستم برایت بنویسم که دلم عحیب گرفته است خیلی وقت است که می خواستم برایت بنویسم که دلم شکسته است خیلی وقت است که دستم را بلند کر ده ام تا دستم را بگیری ولی انگار که دور مرا مه گرفته است و تو مرا هیچ نمی بینی . آخ که چقدر دلم برای سینه ات تنگ است که بشود سرم را فرو کنم تویش و های های زار بزنم و تو ساکت گوش کنی و موهایم را ناز کنی . چقدر دلم برای بوسیدنت تنگ است برای بوسیدن دستهایت برای بویت چقدر دلم برایت تنگ است خدا . بیا مرا ببر . به ابرها . به کهکشان . به رودها . بیا مرا ببر من می خواهم پیش تو باشم دیگر خسته ام از این ترس همیشگی بیا دستم را محکم بگیر و ببر . دلم برای داغی دستهایت یکذره شده است . مرا تنها گذاشتی ؟ بیا مرا ببر خسته ام. بیا مرا ببر می ترسم. ...............
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله میدیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتکو هاما ن مثلا یعنی ما!
کاش می دانستیم
هیچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی اورد
.
حالا مهم نیست که تشنه به رویای اب می میریم
از خانه که می ایی
یک دستمال سفید٬پاکتی سیگار٬گزینه شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است!
(من این شعر صالحی رو خیلی دوست دارم.خیلی...فکر کردم برات بنویسم شاید یه ذره اروم بشی)
به قول شاملو:و انسان زاده شدن ،تجسد وظیفه بود!
ولی نمی دانم زن زاده شدن تجسد چیست؟!http://masiha_mani.persianblog.com/