می شستم رو پله های حیاط اول بلند بلند بعد یواش یواش می خوندم جمجمک برگ خزون / مادرم زینب خاتون /گیس داره قد کمون/ مادرم زینب خاتون گیس داره قد کمون!
زندگی من مثل همان بازیهای بچگی توی تنهایی و خلوت خودمه . نه مادرم زینب خاتونه و نه گیس داره قد کمون از اون روزها فقط
برگ خزونش برام مونده! برگ خزون!
(تصویر از بهادر معیر طرقی)
برگ خزون باید بریزه تا برگ بهاری بتونه بجاش سبز بشه و رشد کنه.
چه لذتی داره دوباره خواندن اینجا.دلم برایت کلی تنگ شده نیلو گلم.
برگ خزون ..........
کاش بازیا تموم نمی شد....بزرگ شیم هم می شه بازی کرد ...نمی شه؟ چرا بازیای زمونه با من.... تو ...او....همه
لینکیدم به اینجا
...
دل منم برات خیلی تنگ شده ... حیف که دیگه به فقیر فقرا توجه هی نداری ... بازم خیلی زیبا نوشتی و این عکست .. قربانت موفق باشی
مرگ روزای بچگی از روز به شب دویدنه...خوشحال شدم از آشنائیتون .شاد باشید...
چه خوب نوشته یخ زده... در ضمن نفرین اصلا خوب نیست. زن باشی. زیبا یارت.
سلام. به نوعی برای همه ما از گذشتههامون فقط برگ خزونش مونده. میدونی من هنوز چشمم دنبال اون لحظههایی میگرده که در زمان جا گذاشتم و برام هیچی ازش نمونده و حسرت همون برگ خزون رو میخورم. برگ خزون بو اگه خشک اگه بیروح هرچی که هست برات یادگاری یه از گذشته. قذرشو بدون. شاد و سربلند باشی.
نیلو. نیومدم کامنت بذارم. اومدم بگم به یادت بودم امروز همه ش. راستی یه عکس قدیمی از خودمون پیدا کردم. میخوای برات اسکن کنم؟
خوبه که یه چیزایی باقی مونده
سلام...نوشته شده توسط آن کسی که جنسیتش گم شده بود...یک بار دیگر...
چه لذتی داره دوباره خوندن اینجا (به قول فرناز)....دوستت دارم نیلوفر!
وای پیغام قبلی رو من نوشته بودم ها...
salam
omidvaram keh har lahzeh keh ,hamisheh dar zaman tavalodat shad bashi,va vaghti gozaman migozarad va to mimiri,be an bi tavajoh bashi,va ghoseiabestani va hamelegi fardai naiamadeh ra nakhori,pas ey kash ma ensanha gozashteh va aindeh ra bikhial shim va be on tavalod va aknon bengarim ,zira hamisheh dar hal tavalod va margim,lahzei keh gozasht ,marg mast,va lahzei keh niamadeh doran hamelegi zaman va aknon tavalod ma
barait arezoi shadi va dar aknon zistan mikonam
عکس زیبایی بود .... زمزمه این شعر چقدر زیباست ... اما چرا برگ خزون ... از آشنایی با وبلاگت خوشحال شدم
ای کاش خزون من هم برگ داشت. این خزون دیگه برگ هم نداره. شب یلدا هم نداره. عشق هم نداره. فقط درخت بی برگ و بری مونده که یک روز بهار بود.
بی شک وبلاگ بی نظیری داری. آنقدر زیباست که بعد از مدتها جوانه ای زیبا در قلبم رویاند. از مهرت بی اندازه سپاسگزارم . به نور می سپارمت ... . باد
آلمان. ساعت ۱.۳۰ بامداد. ثبت حزن هستی را در بند بند این سطور کمشده واژه به واژه معنایی کر توانم زد
برگ خزون تنها چیزیه که میمونه ، مهمش اینه که یاد بگیریم با برگ خزون حال کنیم( چه کلیشه ای شد!!)...یاد اون شعر یارو افتادم همه چی از یاد آدم میره ،جز یادش که همیشه باهاشه:(
جواب سوال دیرینم را گرفتم .. شما منو نفرین کردی .. که زن باشم و بیشتر بفهمم.. حالا ای کاش نفرین کنن که سنگ شم و حس نکنم...
همان برگ خزان هم غنیمتی است .
هنوز میخونمتا! فقط خواستم سلام کنم.
سلام
نقاشی های قشنگت را بار دیگر دیدم . بسیار عالیست.
همیشه به یادت هستم. امیدوارم هرکجا هستی همیشه موفق باشی