یک ماهی می شود که ننوشته ام. این را بگذارید به حساب احوالم که گاهی خوب است و گاهی هم که اصلا احوالی نیست که خوب باشد و یا بد! این روزها سرم را گرم کر ده ام به آخرین کتاب (شهرنوش پارسی پور) دارم سعی می کنم که کتاب ها را سریع نخوانم کتاب که تمام می شود می مانم چه کنم از بی کتابی و باورتان شود که چه تند تند کتابهایم به آخر می رسند.یک ماهی می شد که اینجا ننوشته بودم ولی به اینجا میآمدم انگار که اینجا یکی از اتاقهای خانه ام است که بیشتر روز درش را قفل می کنم هر وقت که دلم برای یک جای خلوت که فقط کلید آن را خودم دارم و بس تنگ می شود می آیم همین جا به قد خواندن مطلبی از یکی از شماها می مانم و بعد می روم پی زندگی ! بی محبت نشده ام باور کنید از همه تان که با این حال من مدارا می کنید و من را هنوز فراموش نکرده اید ممنونم. و از همه مهربانهایی که سراغی از من گرفتند. توی تنهاییهایم فقط شما را دارم که توی این همه تاریکی آمده اید و مهمان دل من شده اید.این را که باور می کنید؟ می دانم که باور می کنید.
che khob ,
ای کاش بیش از اینها مینوشتی و بیش از ایها ما رو مهمان خواندن نوشته هایت میکردی .من که باورم نمیشود در تنهاییهایت فقط ما را داشته باشی چرا که اگر مارا داشته باشی که دیگر تنهایی نداری (خنده!!!) با این حال نیک میدانم که بی محبت نشده ای و امیدوارم که همیشه احوالی باشد که بتوانی آنرا مملو از لحظه های شاد سازی و چرا که نه؟ اگر تو شادی نکنی و اگر تو شاد نباشی چه کسی شادی کند؟
و من نیز بارها به این خانه سر زده ام به امید انکه تو سخنی تازه را نقل کرده باشی.مایوس شده ام...بارها...و نگران...که نکند این دوست نازنین نیز ترک خانه کند و دیگر ننویسد.دریغا که کوتاه نوشته ای هرچند این نیز غنیمتی است.
دهان سوخته ام روسپی خانهء آتش گرفته ایست... قی می کنند روسپیان برهنه اش...مردم بو می کشند...بو بوی سوختگی ست...آتش نشانی کمک ! اما آتش نشان ها درنگ / آتش نشان ها ترا به چکمه هایتان...ترا به برق کلاهتان ، قلب مشتعلم را با ملایمت خاموش کنید...خودم برایتان آب خواهم آورد... چلیک چلیک از همهء چشمهای اشک...بگذارید دنده هایم را بگیرم ، می خواهد بیرون بپرد از قلبم / فرو می شکنند دنده ها اما بیرون نخواهد پرید از قلبم... واپسین فریادم می پیچد در سکـــــــــــــوتـی که داده او را امان : تـــــــو ..... دست کم تــــــو ، باز گو ناله کنان...بازگو با قرنها ، که من می سوزم ...شاد زی...
dar tamameh toole tariki mah dar matabi shole keshid mah tanhaye shabe khod bood dasht dar boghze talayi rangash miterekid
کاش می تونستم حالا که فقط مارو داری اونقدر بزرگ و ارزشمند باشیم که کفاف همه خوبیهاتو بده. حالا که این اتاق یکی از اتاقهای خونه ات هست پس نذار اینهمه درش قفل بمونه و گرد و غبار بگیره...بیشتر بنویس . یه کم بیشتر. ما حتی حال بد تورو هم دوست داریم!!!باور کن/
بر میگردم با یک دنیا خاطره...شاید افسوس ، کسی چه میدونه...!
معلومه که باور میکنیم. شریک تنهائیهات و دردهاتیم ، اگه قبول کنی.زود زود به این اتاقت سر بزن.دل تنگت میشیم .
سلام. چرا باور نکنیم؟ اما این دلیل میشه که من دیگه جزء دوستات نباشم؟! شاد باشی عزیز
سلام سلام خاله بزغاله! خوب پس طلسم را شکونده. ولی لحن نوشتاری ات چرا عوض شده؟ نه؟ یا همیشه اینطوری بود؟ در هر حال دیگه غیبت نکن که اون موقع باید با ولی بیایی..
salam aziz;khoobi?mamnoon ke mano az bloget b khabar nemizari
va babate matlabet bayad begam man ham hamin ehsas ro daram badbakhtane kash ye rahe halli baraye in deltangiha bood.
سلام خوبی ؟ آخ که دلم برا نوشته هات شده بود یه ذره ....خوب شد آپیدی .... راستی منو یادت میاد یا نه ؟
من عاشقتم مث همیشه!
آرزو میکنم خوب باشی. مهم اینه که بنویسی دور و زودش قابل تحمله. دوستت دارم
با همه گرفتاری های این زندگی مزخرف همیشه یادت هستم.
ما ها دلمون خوشه به همین یه اتاقی که موقع دلتنگی میاییم سرس بهش میزنیم..
سلام عزیزم دلم واسه مطلبات تنگ شده بود، منم امتحانام تموم شده و روزا پشه می پرونم! موفق باشی
مرسی از محبت بی دریغت
: ) همیشه بهت سر میزنم ... کاش این مغزا زود زود چیک چیک میکرد .. شاید همه چی قابل تحمل تر میشد ...
مهمون این خونه شدن آسونه اما خداحافظی نه! نمیدونم هردفعه که میآم چند دقیقه ساکت میگیرم میشینم و دل نمیکنم...
منتظرت میمانیم تا باز بیایی!
خیلی برات افلاین گذاشتم جوابمو ندادی..اخر حالت رو از پونه پرسیدم...الانم خوشحالم که خوبی....به زودی میبینیمت...!!
دوست خوب من ! بی نهایت ممنونم از محبتت . من یکی که باور می کنم . خودم هم دست کمی از تو ندارم ...
اومدم بهت سر بزنم و ازت تشکر کنم که همیشه به موقع بهم سر می زنی و بی غرض کامنت میدی....
سلام. اگه یه کم کمتر در این اتاق رو قفل کنی خیلی بهتر میشه :) ...... یا حق
سلام خوبی؟ خوشحال می شم به منم سر بزنین موفق باشین ...
بعضی وقتهاست که نوشتن یک خط توی وبلاگ اونقدر آدمو سبک می کنه که هیچ چیزه دیگه رو نمی شه باهاش سنجید...
توی این همه تاریکی چه خوب ما رو به خونه دلت راه دادی ... گمشده ها چه خوب هم رو پیدا میکنن .
تو که هنوز داری تنبلی می کنی دختر . بنویس دیگر .
سلام...چه قدر دلم می سوزه از وبلاگ هائی که حیفه که به روز نشن...
ببینم تو چرا با زن بودن مشکل داری
کدوم کتابش رو آخرین کتابش می گی ؟ یعنی بر بال باد نشتسن به دستت رسیده ؟
مردان در برابر زنان ؟ من زنان بدون مردانش رو خوندم. آخرین کتابش که من دیدم بر بال باد نشستن است. این که تو می گی رو ندیدم . کدوم انتشارات درش آورده؟
نیلوفر خانم میدونی من چرا گفتم با زن بودن مشکل داری؟ بخاطر اون جمله ای که نوشتی نفرینتان میکنم که زن باشید -من واسه این نوشتم چرا --------------ببنم تو چرا این جمله رو اون بالا نوشتی -من رو خیلی متعجب کرد - جوابمو دوباره بده ممنونم - خوش باشی
it is fantastic,i hope that i had a farsi font to say what i feel about ur text ,akh ke cheghr keif kardam vaghti khoondam
زن بودن خیلی خوبه چون سربازی نمیری
۲.مجبور نیستی کار کنی
۳.از پولداری خوشی زده زیر دلت( مثل همه مردم در زما ن شاه)