کوچه بن بست ما برای خودش حکایتها دارد و حکایت غریب من و تو ما بین این همه حکایات این کوچه گم است.شبها گذشت گذشت و تو هم چنان مثل تمام خابگردهای این کوچه می آمدی و شعر می خواندی و .....!گاهی مست گاهی هشیار!
می دانی من از زن بودن همان ناز و کرشمه اش را هیچوقت یاد نگرفتم و شاید همین جای بازی را اشتباه کردم چه با تو و چه با دیگری . حال من از صدایم از صورتم پیداست. و لو رفتن توی یک ارتباط چه تلخ است.و حکایت ما :تو هر شب نوشته هایت را روی کاغذ می نوشتی و بی هوا پرت می کردی توی اتاق من و من توی تاریکی خودم می نشستم و می خواندم و می خواندم و عشق می کردم و به رفیقم (خدا) که آن بالا بالاها روی یک تکه ابر نشسته می گفتم : ببین ببین ؛او دارد برای من شعر می گویید برای من می نویسد فقط برای من ! و تو آن پایین دم در باغ سبزت می نشستی و هی بلند بلند شعر می خواندی و تا که نگاهم به تو می افتاد می گفتی (این را برای شما گفتم ) و این گفته ها و شنیده ها را من ساده دل هی جمع کردم و هی جمع کردم و توی تنهایی های خودم ذوق کردم که کسی هست که از توی تاریکی بدون آنکه مرا ببیند مرا دوست دارد بدون اینکه مرا ببیند دوستم دارد و فقط برای من می نویسد!!!!!!ولی هزار حیف که وقتی در این کوچه ماندگار شدم و به خانه دختران دیگر کوچه رفتم دیدم که هر کدام پوشه ای دارند پر از نوشته های تو . نوشته هایی درست مثل نوشته هایی که برای من توی اتاقم پرت کرده بودی و مضحک تر اینکه به همه آن دختران هم لابد گفته بودی (عزیز دلم این نوشته را با حس تو برای تو نوشته ام!) کاش لااقل در تاریکی این دنیای مجازی به احساس هم کمی رحم می کردیم!کاشکی! نوشته های این بلاگ را می توانید در آدرسhttp://www.jensiyat-e-gomshodeh.persianblog.com/ نیز بخوانید.
همم اینها واقعیت داره یا فقط یک نوع طرز نوشتنه؟
سلام.
سر نمیزنی نه به وبلاگ نه به صندوقم مارو فراموش کردی...
فعلا...
تمثیلیست واقعی از این دنیای مجازی ولی این کوچه برای همه بنبست نیست...
سلام نیلوفر جان.خوشحالم دوباره میشه اینجا رو دید.
زیادن این آدمها .پلیدی به اینترنت هم کشیده.خیلی زود.تازه خیلی ها هم فحش میخورن.
کجایی پس ؟؟؟
سلام.مرس که سر زدی........
ته این بن بست دختری بر لب پنجره نشسته و بر مردی می نگرد که چتر بدست خیس باران است....
نیلوفر ،تنبلی میکنی ...چرا مطلب جدید نمینویسی..؟نکنه رفتی پرشین بلاگ؟من که نمیتونم وبلاگهای پرشین رو ببینم.
نیلوفر جون ممنون بهم سر زدی عزیزم .موفق باشی .
عجب حکایتی!!!
حرفاتو دوست دارم نیلوفر ...
سلام ... این فقط درد جنس گم شده نیست ... این بازیها همه رو بی اعتماد کرده ... در پناه خدای عاشقا ...
سلام:
وبلاگ قشنگی داری مطلب جالبی نوشته بودی موفق باشی
کوچه هفت سالگی من کوچه باریکی بود با دو تا درخت چنار بزرگ و پسر بچه ای که همیشه کلاه سرش بود و همیشه میگفت: بزرگ که شدیم من شعر میگم برای تو تو هم هی سرخ میشی! اینو بابابزرگم گفته بهم!!!
ما هر دو بزرگ شدیم...اما همه چی جور دیگه ای شد!
سلام زیبا و قابل تامل بود سری هم به من بزن
سلام دوست من زیاد سخت نگیر بعضی ها هستند که مثل گل زیباییشان را در اختیار همه می گذارند