جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

دوشنبه۱۲مهر۱۳۸۲من همان عروسک بی چشمم هنوز!

بچه که بودم همیشه قشنگ ترین اسباب بازیهایم را قایم می کردم که کسی آنها را نبیند . نبیند تا نتواند با آنها بازی کند گاهی حتی جایی مخفیشان می کردم که آنقدر دور و دور بود که خودم هم فراموش می کردم که کجا گذاشتمشان و توی روزهای بچگی از خاطر می رفتند و فراموش می شدند و سالهای سال بعد مثلا با یک خانه تکانی پیدایشان می کردم ! توی دست می گرفتمشان و غریب نگاهشان میکردم و فکر می کردم دلیل این پنهان کاری کودکانه چه بوده است ؟و حسرت تمام روزهایی را می خوردم که آنها پنهان بودند و من بدون بازیچه!و سالها گذشت و من دیگر به ظاهر بچه نبودم ولی این بار حسی دیگر بود که گوشه احساس مرا با مداد سیاه هاشور میزد و آن حس بازیچه شدن بود ! حالا من همان عروسک بودم که بازیچه میشد !ولی گویا من همیشه آن عروسک دم دست بودم همان عروسک یک چشم و بی مویی که دختر بچه ای شیطان موهایش را با قیچی خیاطی مادرش جا به جا چیده و یک چشمش را بی درد مثل دانه ای تیله در آورده و دور انداخته! من همیشه همان عروسک بودم همان که کسی نباید ببیندش آن هم نه به خاطر زیباییش بلکه به خاطر تمام بلاهایی که به سرش آمده !من هنوز هم به خاطر سادگی کودکانه ام گاه به بازیچه می مانم مرا پنهان می کنند کنارم می گذارند جایی کنار دیگر مسائل زندگیشان و پنهان (من نه مو دارم و نه چشم)نمی خواهند کسی مرا ببیند من همان عرسک بی مو و یک چشمی هستم که روی دلش را درست جای قلبش را با ماژیک خط خطی کرده اند!نمی دانم شاید گاهی حتی از داشتن من عذاب وجدان می گیرند و این عذاب مانع از انداختن من به سطل با شکوه زباله می شود!ولی چیزی هست چیزی کوچک و آن دستهای سفید و کوچکم است که آدمها را گاهی به یاد اولین روزهای من می اندازد که در چشمشان من زیباترین و قشنگترین عروسک دنیا بودم ! ولی امروز عروسک زشتی هستم که پنهانش می کنند که بازیش نمی دهند که روزی صد بار یاد آور تمام معایبش می شوندو هیچ ابایی از شکستن دل نازکش ندارند!و من چه میتوانم بکنم من مثل تمام بازیچه هایی که روزی دل صاحبشان را میزنند و یا مثل بازیچه هایی که بر اثر بی مبالاتی خراب شده اند چه می توانم بکنم ؟ فقط نگاه می کنم و از آن تنها چشم سالمم قطره های درشت اشک می چکد و می چکد!و کاش رسم دنیا این نبود ! کاش جور دیگر بود!
نظرات 7 + ارسال نظر
امیر حسین-کوچ ماه دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:47 ق.ظ http://amireghlimi.blogsky.com

بغض پاییزی ابرم.....بغض یه غروب غمناک....

شاهد شکستن من...قطره ی بارونه رو خاک.....

غربت هر چی غروبه....غم هر چی ابر دنیاس.....

کوله بار این غریبه.....جاده ی دربه دری هاس....


آسمان هفتم دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:10 ق.ظ http://saanieh.blogspot.com

آخه این چیزا چیه نوشتی !!!

آبادانی دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:12 ق.ظ http://abadanblog.persianblog.com

سلام نیلوفر جان. اگه عروسک یه چشم اینطوری باشه ژس باید بگیم که بقیه چشم ندارن. نه عزیزم این حرفت رو اصلا قبول ندارم. شادکام باشی.

ماه مهر دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:53 ق.ظ http://mahemehr.blogsky.com

سلام...
چه احساسات پاکی!
...
مطلب باران پاییزی خیلی عالی بود!

پژمان دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:01 ب.ظ http://p1m4.persianblog.com

خیال پلو !

ابرخاکستری دوشنبه 12 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:11 ب.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

غمه تو دلت رو فقط خدا میدونه ... اما من احساسش میکنم ، حتی... حتی میتونم بگم چیه ! باورکن !!!

دیار ماه پنج‌شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 02:56 ق.ظ

من نمی‌دونم تا چه حد امکان داره که اینایی رو که می‌نویسم بخونید. ولی مهم نیست. راستش به شکل عجیبی شبیه شما هستم-فکر می‌کنم-می‌نویسم. راستش من هم توی بچگی کسی رو نداشتم تا باهاش حرف بزنم ـ حالا هم ـ به همین خاطر بالشم محرم رازام و گریه‌هام بود و هست. کسی نبود تا بگه یکی بود یکی نبود و لابد خودتون می‌دونید به جاش چی بود. من هم با تمام عشقم و ـ عشقش ـ تنها گذاشته شدم و البته نه به نامردی...
و خیلی چیزای دیگه که همشون رو توی این نوشته‌ها پیدا کردم و دلیلی برای گفتنشون ندارم..................

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد