نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی
نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی
سه شنبه 20 خرداد 1382
همیشه وقتی هنوز کامپیوتر را روشن نکردم یه عالمه حرف همین جور پشت سر هم صف میکشن دم گوشم همدیگر رو هل میدن میگن نیلوفر جون من من ! ولی تا کامپوتر رو روشن میکنم میبینم ای وای هیچی تو مغزم نیست انگار هل می شم انگار که یه بچه کوچولوام که توی یه مهمونی جلو یه عالمه آدم وایسادم و همه بروبر دارم نگاهم می کنن و منتظرن من شعری چیزی رو مثل بلبل براشون بخونم!وا------------یییییییییییییییییییییییی!