نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی
نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی
شنبه 17 خرداد 1382
خیلی وقت است که ننوشته ام خیلی وقت شاید یک جور قهر کردن بود با هر چه کاغذ و نوشتن و ............!شایدم
یک جور لج کر ده بودم با خودم! نمی دانم!
دیشب کلی اینجا نوشتم کلی ولی نتوانستم که آن را در بلاگ ثبت کنم! امروز حالم بهتر است! احساس مریضی را دارم که تازه از رختخواب بیماری پاشده است! دارم با خودم مدارا می کنم؟؟؟دلم می خواهد کاری کنم ولی نمی -دانم چکار باید بکنم!دوست دارم مثل قدیمها بشوم مثل همان روز هایی که فقط خودم میدانم!خود آلانم را دوست ندارم خود آلانم را نمی شناسم دلم برای خود آنوقتهایم تنگ شده! دلم برای آن دلی که جایی آویزان بود تنگ است
دلم آلان به هیچ کجا آویزان نیست!!!!!خود حالایم را هیچ دوست ندارم خودی که زن خانه داراست و میشود با او خوابید!حالم از این خود به هم می خورد!!
حالمونو حسابی گرفتی . یکم مثبت فکر کن