همان روزها که قرار بود که چمدانم را ببندم و بروم درست چند روز قبل از سفر راه میافتادم میرفتم سر پل تجریش دم بازار یادت هست مردکی که نوبرانه می فروخت میایستادم وبروبر نگاهش می کردم سبزیها را تربچه ها را می رفتم توی بازار آن ما بین هیاهو و بوی ادویه ریه ام را پر می کردم از هوای شیرین بازار که مزه دارچین داشت!و توی دلم می گفتم: وای من بدون تو چه شکلی بروم؟؟؟؟و بعد امامزاده صالح و آن دستهای غریب که دراز می شدند به نیت گرفتن نیاز و آن چشمهای خیس و ملتهب که یک دل سیر گریه کرده بود به هوای محکم کاری که امامزاده حاجتی بدهد به هوای آن چشمهای قرمز و خیس!!!و کبوترهای حیاطش یادت هست؟؟؟؟بعد کوچه باغهای فرشته وای چقدر توی برف با دوستی بی صدا توی غروبهای زمستان توی برفهایش راه رفتیم و فقط صدای کفشهای خودمان را شنیدیم و فروغ خواندیم وچفدر زیر باران توی همان کوچه های خلوت راه رفتیم و سیگار مزخرف کشیدیم!حالا من اینجا نشسته ام و دارم برای تو می نویسم و او با تنی کبود از کتکهای شوهرش توی راهروهای دادگستری می دود تا طلاق بگیرد!همه چیز تمام شد مثل همان برفها آب شد و مثل خیسی لباسهایمان زیر باران خشک شد و بخار شد و به هوا رفت!یادت هست ترم اول دانشکده بودم با چه شور و حالی از کلاس می آمدم سر کار فکر می کردم که چه تحول عظیمی با ورود من در عالم هنر رخ خواهد داد!ولی چه شد من حالا زنی هستم با رقم قابل توجهی اضافه وزن که پاکتهای سیگارش تند وتند تمام می شود و حلقه ازدواجش یک عالمه بلریان دارد!!!زنی خانه دار! با دنیایی به وسعت یک خانه سه اتاق خوابه!!چه دنیای کوچک دلگیری!!!!!!!!انگار که سالهاست که تو را گم کرده ام فقط تصویر محوی از صورتت به یادم هست تو مرا کجا گذاشتی و رفتی!!!!!!!!
از خودت چرا با زبان خودت نمی نویسی؟
سلام
ایکاش می دانستیم
سلام به نیلوفر عزیز امیدوارم که لبخند رو لبهات باشه دنیا رو اینوری سخت نگیر
سلام//من dcشدم با یک مکافات دوباره پیدات کردم آخه این آدرست خیلی سخته مجبور نبودی اسم به این ظولانی انتخاب کنی اسم ایدی باید مختصر باشه//دوما الهی بشکنه دست کسی که دست روی تو بلند کنه //سوما چی میخوای تو این شلوغ پلوغیها//چهارما به قول سهراب از چه دلتنگی دلخوشیها کم نیست// پنچما پنجره ای دیگر بازکن وقلمت را ازنو بتراش برای قشنگ زیستن وزیبا دیدن//ششمابه شما لینک میدم تا یادم نری//هفتما کاری داشتی در خدمتیم......باران زای آبی
نیلوفر جان نوشته ات تمام تنم را می لرزاند . وحشتناک تاثیر گذار است . وحشتناک عمیق است . دوستت دارم و خوشحالم که می نویسی این احساسات ممنوعه را . خوشحالم که لبخند ابلهانه میشگی زن خانه دار را از روی لبت بر می داری تا همگان ببیند درون این شکل به ظاهر زیبای خانه داربودن را ... ممنون که به من سر زدی . خوشحال می شوم مطلب جدیدم را بخوانی . دوست همه انسانهای ازاد رهای ابی
با خوندن این قسمت از نوشته ها حس قشنگ و دلتنگی عجیبی بهم دست داده ...نوشته هاتون خیلی خالصه.