کاری نداری؟

می نشینم روی زمین توی فرو رفتگی زیر کابینت سرم را یکبری می کنم همه چیز یکبری می شود حتی خیال تو قل می خورد و تق می خورد به گوشه کاسه سرم.تق! خیال تو اینروزها دیگر نرم نیست شده است یک چیزی به سنگینی گلوله خمیر بازی بچه ها و بد رنگ یک خاکستری بی معنی که آنوقتها که خمیر بازی می کردم آخرش که حوصله ام سر می رفت همه رنگها را با هم قاطی می کردم و این رنگ زشت بی خاصیت درست می شد. نمی خواهم بگوییم که دیگر دوستت ندارم ولی دوست دارم که بدانی می فهمم که روی انگشت نگهم می داری . حتی گاهی حوصله ات را سر می برم و می خواهی از شرم راحت شوی . بارها و بارها خواستم شرم را بکنم و بروم ولی یک چیزی توی این دل گفت نه  روز من از وقتی شروع می شود که به تو می گوییم این آخرین تلفن من به توست و هم تو و هم می دانیم که نیست .

خسته ام خسته ام کاری نداری؟ نه قربانت مواظب خودت باش

و من داد می زنم می شنوی این آخرین خداحافظیست و تو می گویی خوب مراقب خودت باش  و من داد می زنم داد می زنم داد می زنم.......................