برای تبعیدی شهر برفها

مرا آزار مده ای همه دوست داشتنها

چرا نمی خواهی به من عشق بورزی ؟

مرا که در حرکت و ایستایی

تو را دوست که نه می پرستم

من می چرخم .......

با همه توان می چرخم

با ذره ذره جهان

دور تو می چرخم

چرا می گریزی

وقتی که حتی ریسمان عشقم را تکه تکه کرده ای

تبری بیاور و پاهایم را قطع کن تا دیگر هرگز از تیر رس نگاهت نتوانم دور شدن

به تو عشق می ورزم

به تو و آن دستان آشنایت

به تو و آن چشمهای منحصر به فردت

به قلبم خنجر مکش

قلب من پر است از دانه های نیلوفرکان کوچک

تو به ستونی از سنگ بدل شده ای و من دیر زمانیست که تنها سایه ات شده ام

سایه ات و دیگر هیچ

عشق من تو رنج می کشی و من خوب می دانم که این تنها رنج خودت نیست

من ساقه ام را به تو خواهم داد تا دستاویزی شود برای برخواستن دوباره

و من چه شبهای طولانیست که زار زار پرهای بالشم را باران داده ام تا که تو بمانی

بمان  من تو می شوم و تو من من درد می کشم و تو فریاد

عشق من بیا دست مرطوبت را به من بسپار بیا هیچ چیز را ویران نکنیم حتی سقف خانه

خیالیمان را شاید کودکی زیر آن به نرمی به خواب رفته باشد

هر کجا که از عشق سخن بگویند

ما آیینه ها را پاک خواهیم کرد

عزیز دل

من در این برج زندانیم

من اسارتم را زندگی می کنم

و همه خیال می کنند که من چه بازیگر خوبی شده ام

نگذار که من در تنهایی بلند این قلعه محو شوم

سنگ مشو

همان مهربان من باقی بمان

و این خود همان زندگیست که ما خوشبختش بودیم حتی به قرض.

(با نگاهی به نوشته فدریکو گارسیا لورکا)