عکس یادگاری و غربت چشمهای تو

تابستان بود چون خوب یادم هست که بوی شور گل کوچیک می دادین. من که خیلی خیلی بچه بودم با شماها که خیلی بچه بودین با مادر بزرگ که موهایش را برای عکس گرفتن میزانپلی کرده بود و هنوز خیلی جوان بود و هنوز انقدر پیر نشده بود که کسی ( مادر) صدایش کند به عکاسخانه رفتیم تا ما سه تا یک عکس یادگاری بگیریم و مادر یک عکس تکی . عکاس هر سه مان را کنار هم چید هی جای مرا با تو جای تو را با دایی کوچیکه عوض می کرد هوا گرم بود و شما بی طاقت گل کوچیک و من خوشحال از بودن در یک بعد از ظهر تابستان در کنار تو ! سر آخر من که از همه کوچک تر بودم وسط روی یک صندلی نشستم و تو و دایی کوچیکه هر کدام یک ور من عکاس اخم کرده بود خوب یادم هست هر سه تای ما توی عکس خندیدیم شاید شما دو تا به خاطر رفتن به دنبال بقیهگل کوچیک و من خندیدم به خاطر شما دو تا که بودید و سرتان را به کله من چسبانده بودید. هر سه تایمان توی عکس خندیده ایم همین جاست دارم نگاهش می کنم من به شما شما به عشق گل کوچیک و مادر که توی کادر نبود به خنده ما سه تاو لابد عکاس که اخم کرده بود که چرا همه اینطور زنده می خندیم و حتی نگذاشتیم یک بار هم بگوید  (لبخند لطفا ) به ما.و یک روز عصر عکاس عکس یادگاری را به ما داد ما هر سه تا خنده مان را توی عکس جا گذاشته بودیم و سالها از آن بعد از ظهر گرم تابستان می گذرد.و خنده های ما را روزگار از ما دزدید نه شایدم خنده هایمان را توی مقبره آقا جان توی آن عصر پاییزی جا گذاشتیم. و امروز که به عکسهای تابستان همین نزدیکیها نگاه می کنم باز همان عکس را انداختیم من که خیلی جوان نیستم با تو که دیگر اصلا جوان نیستی و دایی کوچیکه که سعی می کند جوان نشان دهد سرهایمان را به هم نزدیک کردیم توی این عکس من با بغض به تو چسبیده ام و دلم برایت تنگ است ولی لبخند می زنم تو با دو چشم غمگین به عدسی نگاه کرده ای و خندیده ای و دایی کوچیکه به مردمی که به دیدنش آمده بودند لبخند می زند. و من تو را کم می آورم وقتی که موهای خیلی کوتاهم را شانه می کنم و یاد تو می افتم که با چه وسواسی موهای لخت تا شانه ام را شانه می کردی و هر دو طرف مو هایم را سنجاق می زدی. تو قهرمان بچه گی های من بودی حاظر بودم حتی آقا جان به من پشت دستی بزند که هیچ وقت نزد(کاش می زد و جای انگشتهایش تا همین حالا  میماند) ولی تو را فقط تو را لو ندهم . دوستت داشتم مهربان بودی قشنگ بودی معصوم بودی . هنوز هم توی این عکس آخری سه تایمان چشمهای تو از همه مظلوم تر است. می دانم آدرس این خانه را نداری چه خوب هم که نداری من به جای چشمهای معصوم تو هم گریه کردم زندگی بد جور پیرت کرد مهربان رفیق و چقدر دورت کرد آنقدر دور که دستم هم یه دستهای شفا بخشت که هزار مریض را شفا می دهد نمی رسد. دلم برای تو تنگ است . دلم برای حوض پر ماهی تنگ است دلم برای باغچه بدون گل تنگ است دلم برای شبهایی که باید رسم فنی می کشیدی و من چه قدر دلم می خواست من بلد بودم تا به جایت بکشم و تو گل کوچیک بازی کنی تنگ است. دلم برای دوچرخه سواری با تو تنگ است دلم شیر کاکائو شیشه ای پاک می خواهد که صبحها قبل مدرسه با هم بخوریم. دلم صدای آقا جان را می خواهد دلم تنگ سربازی رفتن توست دلم می خواهد باز هم من اولین نفر باشم که سوار اولین ماشین قراضه تو می شود و توی هرم گرما تو گاز می دهی و می از ته دل غش غش می خندم. روزگار با ما چه کرد که هر کداممان چمدانی به اندازه سنمان برداشتیم و از آن بالا تهران را ،مادر را، مقبره آقا جان را،  خیابان سیندخت را،گل کوچیک را، دوچرخه و تیله ها را نگاه کردیم و زار زدیم و رفتیم . من کمت آوردم !چون تو هیچ وقت فقط دایی وسطی نبودی رفیق بودی. پس رفیق روزهای بادبادک و تیله عکسی بفرست که توی آن با همان دو چشم سیاه شیطان خندیده باشی. دلم تنگت است !

(این نوشته تقدیم شد به رضا رفیق بچه گیهایم و دایی مهربانم و به روح قشنگ پدر بزرگ مادریم آقا جان که همیشه گرمای دستش را میان دستم حس می کنم و به آن عکاس که عکسی گرفت به یادگار)