درد رفو شده۱

چشمم را می بندم می چرخم می چرخم و یکهو رو به پنجره

زمستان می ایستم.

بالغ شده ام

دیگر دختر بچه نیستم

یاد کودکیم هم سعی می کنم که نیافتم

دیگر لبخند نمی زنم نه توی خانه نه توی خیابان

دیگر دستی به تعارف یا به تشکر به کسی نمی دهم

چه در مهمانی چه در خیابان

چشمم را می بندم

باز می کنم ،سعی می کنم همه را ببخشم

دیگر احساسهای احمقانه ام را به زبان نمی آورم که

چقدر گلهای قالی شبیه گلهای حفاظ پشت شیشه است.مثلا

هر دو قشنگند. دیگر فرقی ندارد

هنوز هم اگر باران بگیرد من

دلم می گیرد

گریه می کنم

و دیگر نمی خندم

چند وقت است که از ته دل نخندیده ام.

بغض میکنم هنوز تا که دلت بخواهد

راستی خبر را شنیدی؟

من حامله شده ام

بغض هایم را می زایم

نمتوانی حدس بزنی چه دردی دارد

زایش  آنهمه درد به وزن احساساتت من