در میان اثاثیه تو!

در میان اثاث در هم ریخته تو نشسته ام . باورت نمی شود خوب می دانم باز هم فکر می کنی این هم یکی دیگر از بازی های کودکانه من است ؟  ولی چه باورت بشود چه نشود من همان جا وسط جعبه ها و خرت و پرت های تو(این اسم را تو رویشان گذاشته ای !) نشسته ام و دارم تو را نگاه می کنم و خیره می شوم به سبک شدنت و باز نگاهت می کنم که با چه تلاشی بارت را سبک و سبک تر می کنی . نشسته ام روی همان مبلهای قهوه ای چرمی که هیچ دوستشان ندارم . و خیره شده ام به دستهای تو که با چه فشاری در کارتونها را می بندند! از همان جا از روی همان مبلهای چرمی قهوه ای رنگ که هیچ دوستشان ندارم سیگاری برایت روشن می کنم یکی هم برای خودم اه لا مصب عجب تند است این سیگارهای بی پیر تو! سیگارت همه خاکستر شد بیا. پا می شوم که برایت چای بریزم . توی خانه ای که ده سال چایت را از فلاسک چایی ریخته باشی مزه می دهد یک چای دبش لب سوز! مگر نه؟نگاهت می کنم که با چه حسی سرویس ظرف های چینی را داری دو دسته می کنی یک بشقاب برای این یک بشقاب برای او و الی آخر . و این تنها یادگار روزهای زندگی شما چهار نفر است که توی این سالها باقی مانده و حالا داری تقسیمشان می کنی بین پسرها که یادشان باشد که روزی مادری بود با موهای بلند که می شد شبها موهایش را لای انگشت پیچیدتا خواب به چشمهایت بیاید و روزی پدری بود که توی شلوغی خیابانها توی  همه آن در به دری ها توی هر دو دستش دستهای کوچک پسر ها بود و غمگین از عشقی که میان این همه برف او و آن چهار دست کوچک ظریف را رها کرد و رفت و حتی تکه ای از موهایش را نچید تا آن انگشتهای کوچک شبها بهانه نگیرند . این چینیها یادگار روزهای خوش با هم بودن است بگذار پسر ها هم بدانند که روزهای خوش هم داشته اند.و حالا تو بعد از این همه سال داری بار این همه خاطره را سبک می کنی بار تنها بودنهای بچه گی بار قهر کردنها و رفتن ها و رفتنها و برگشتنها و دستهای سنگین پدر . یاد روزهای توی زیر زمین .یاد شبهای گاراژ و بد مستی های دایی.یاد روزهای غیب شدن . یاد تمام شبهای میله های سرد . یاد روزهای گرم و کثیف شهر میان راه . و صدای قلبت وقتی که  بعد از همه اینها شبی از شبهای زمستان شاید از پله های هواپیما توی این کشور ته دنیا پیاده شدی و این آغاز غربت بود و غربتی که هنوز منگنه شده است به آن شناسنامه ای که هرگز عوض نشد . باز هم بگویم ؟ بارت را ببند وقت تنگ است صاحبان جدید خانه هم حتما دارند کارتونهای خالی را پر می کنند .  میبینی این روزها همه دارند بارشان را می بندند.حتی آن مار سیاه بزرگ که آن پایین خانه دارد.همان مار خانگی که ده سال احساست را بلعید. دستت را به من بده بیا بیا خستگی در کن بیا عزیز دل. اصلا بیا مثل  همان وقتها که  یکهو غیب می شدی با هم غیب شویم دیگر تمام شد اگر تقاصی هم باید می دادی داده ای دیگر تمام شد این جعبه چطور است برای غیب شدن بیا!!!بیا که هنوز قصه ات تمام نشده قول می دهم باز هم از خودت برایت بگویم اگر که بخواهی !!!!!!!!!!!
(عکس از تینا چینی چیان)