میان آیینه ها و چشمهای بیقرار من!

میان ازدحام جمعیت میان هیاهوی دستهای دراز شده برای گرفتن نیازی که نمی دانی چیست و تا حالا کجای دلت جایش داده بودی و میان بوی گلاب و میان صدای هق هق گریه ها و التماسها و چشمهای ملتهب از گریه . سرم را که بالا گرفتم همه اش آینه بود و میان آن همه آینه فقط چشمهای سیاه و به غربت نشسته تو بود که زل زده بود توی نی نی چشمهای سیاه پر آب من.

به ضریح نقره ایش از دور نگاه کردم.گفتم سلام.قبل از این که بیام پیشت همه می گفتن هر کسی بار اول که بیاد پیشت هر چی که دلش می خواد بهش میدی. حالا راسته؟ اگه راسته این چشمهایی که توی این آیینه ها جا خوش کرده به من برسون. من این چشمها رو می خوام.

مستقیم نگاهش کردم درست مثل بچه کوچیکهایی که پرو پرو زل می زنن به چشمهای آدم بزرگها و با چشمهای خیس بلند بلند گفتم :من فقط این چشمها رو می خوام.شنیدی ؟همین ها رو.نمی دونم توی اون هیاهو ما بین اون ضجه ها و گریه ها صدای منو شنیدی یا نه؟

ولی باور کن من داد زدم من ازت خواستم با تمام قلبم ازت خواستم .

آره من .همین من سر شاه چراغ داد زدم فکر کردم شاید اینجوری دیگه حتما بشنوه!بعد دستمو بردم بالا و گفتم ببین من این چشمها رو میگما!

وقتی که گل ضریحشو گرفتم توی دستم انگار که داغ داغ بود. انگار که خودش دست کشیده بود روش. سرمو که گذاشتم رو اون ضریح نقره ای گفتم یه کاری کن باورم بشه یه کاری کن باورم بشه که توی اون اتاقکی و داری حرفامو گوش میکنی. بعدش یهو اشکام ریخت پایین.انگار که چشمام منتظر بودن سرمو بچسبونم به ضریح تو تا صدای هق هقمو خوب باور کنی و بعد چشام شد دو تا رود خونه که نمی دونم به کجا می رسید به کجا؟؟؟؟ولی می دونم دو تا رودخونه بودند که اول بهار پر آب شده بودند.

( تو که باورت می شه به عشق چشمهای تو رودخونه هام پر آب شدندو من  چشمهای پر از غربت تو رو توی آب و آیینه دیدم)

 شیراز بهار ۱۳۸۴