حکایت یک دل تب دار!


نمی دانم این قصه از کجا شروع شد  قصه قلب من و عشق تو قصه قلب تو تب کردن قلب من قصه دل دادنهای شبانه . قصه غصه هایمان که گفتیم و می گوییم و می گوییم . قصه دل واپسیهای شبانه مان از نرسیدن این دو دست دور از هم . و قصه گریه ها و هق هق هایمان . چقدر دوستت دارم . چقدر حضورت را احساس می کنم . چقدر به دل من نزدیکی آنقدر که می توانی لبت را رویش بگذاری و مثل همیشه آرام بگویی که چقدر دوستت می دارم.میدانی گاهی گفتن این احساسات عجیب سخت می شود  دل آدم تند تند می زند . گلوی آدم خشک می شود  تا این حس عجیب به زبان متولد شود . ولی حالا که من هستم و این حضور گرم تو که فقط تو می دانی یعنی چه این دل تب کرده ام می خواهد که بدانی که تا کجا دوستت دارم نه تا کجا عاشقت هستم . این حس قشنگ محبت داشتن به تو این حس عزیز احترام گذاشتن به تو  و این حس قوی تحسین تو ثانیه ی از کنار ذهن من نمی رود هر صبح با من بیدار می شود . یا که نه هر صبح که چشم باز می کنم اولین کسی که کنار تخت من نشسته و مرا با مهر نگاه می کند تو هستی و خوب می دانم خوب می دانم روزی که با تو شروع شود بهترین روز است عزیز دل.