یادهای تلخ قدیمی!۶

و در کنار نفسهای تو زمان معنا نداشت تمام ساعتها ساکت گوش به فرمان ما بودند. گلها هم آنقدر بی صدا می ماندند تا خشک شوند. زمان در کنار نفسهای تو آنقدر در سکوت و سکون می گذشت که من گاهی می آمدم و سرم را روی سینه ساعت تو می گذاشتم نه اینکه دیگر نفس نکشد.

برایت می نوشتم کاش روزی صبح زود خورشید روی صورت من بتابد و من چشمهایم را روی هزار رنگ چشمهای تو باز کنم و آن هزار رنگ جادو درست رو به روی چشمهای شب زده من باز شود!

بعد از این همه سال فکر می کنم که همه آن روزها را توی خواب بودم توی خواب با تو خاطره ساختم توی خواب توی تاریکی به دنبال نقش صورت تو گشتم توی خواب صدایت را شنیدم توی خواب دستهایت را لمس کردم. راستی این همه سال را توی خواب بودم؟

برایت نوشتم که مثل همین حلقه نقره که به گردن آویخته ام تکه ای از تنم شده ای که اگر به گردنم نباشد انگار یک جای کار لنگ می زند!نوشتم که با تو زمان پر می شود از قطره های نقره ای ماه که آرام مثل جیوه از نوک ماه توی آسمان سر می خورد و می چکد توی کاسه دستهای داغ من! و زود ذوب می شود!

چه ساده بودم که برایت نوشتم که با تو (هیچ شازده خانومی به اندازه من خوشبخت نیست!)(و این غصه ادامه دارد!)

((نقاشی از روشن هوشمند))