قصه های تلخ قدیمی!۴

کاش امروز باران می بارید بوی باران که می آیید! ولی نمی دانم چرا دل آن ابر آن بالا نمی ترکد. کاش باران می بارید و مرا یاد بوی باران های آن سالها و بوی عطرم که آن موقعها می زدم می انداخت عطری که درست وسط تابستان هم مرا به یاد باران های خوش عطر پاییز می انداخت . آن روزها چه همه چیز خوش بو بود چه همه چیز بوی خوش داشت حتی باران اول پاییز!

کاش باد می آمد کاش توی قلب من هم باد می آمد و همه چیز را به هم می ریخت و خیلی چیزها را با خودش می برد.

چرا دوستت داشتم؟ نمی دانم دوستت داشتم یک دوست داشتن خاص که شبیه هیچ دوست داشتنی نبود!شاید که از بچه گی دوست داشتم چیزی داشته باشم که شبیه هیچ چیز نباشد و یا بهتر است بگویم هیچ کس مثل آنرا نداشته باشد. و یا شاید هم یک چیزی که فقط مال خودم باشد کسی حتی هوس داشتنش را نکند یک چیزی که همیشه با من باشد به من وصل باشد اصلا از ازل مال من بوده باشد و کسی روزی در جایی از دنیا ادعا نکند که آن عزیزترینم روزی به او تعلق داشته!!!هه!!!چه خیالات احمقانه ای!!!!!!!!!!!!

که تو پیدا شدی ! شدی همه زندگی من! فکر می کردم که تو هم همین حس را داری چه ابلهانه فکر می کردم من هم شده ام تمام زندگی تو !تو شدی همه آرزوی من کسی که شکل هیچ کس نبود. فکر می کردم که تو هم دوست داری تمام زندگی من شوی! فکر می کردم تمام جاهای زندگی مرا پر کرده ای !و آن وقت بود که بین واقعیت و خیال من فاصله کمی بود پس سعی کردم واقعیت را ببینم واقعیتی که تو همه آن را از من گرفتی !!!!!!!!!!!!!!

کاش هیچوقت زمستان نمی شد تا خاطره روز های آشنایی ما را با خودش بیاورد کاش هیچوقت زمستان نمی آمد تا تو را ببینم کاش هیچوقت اتفاقی به نام تو در زندگی من نمی افتاد کاش هیچوقت زمستان نمی آمد شب نمی شد تا من آلوده آن نور نارنجی اتاق تو شوم . کاش هیچوقت زمستان نمی شد شب نمی شد تا من عاشق به خیال خودم مهربانی های تو شوم و عاشق صدای باران پشت شیشه ها !کاش هیچوقت زمستان نمی شد تا من عاشق دیوانه بی چتر میان باران بروم و پاهایم را بی ترس میان گودالهای آب میان کوچه ها کنم ! کاش هیچوقت زمستان نمی شد تا من دستهای سردم را مهمان جیب بزرگ و گرم تو کنم! کاش هیچوقت زمستان نمی شد تا من صبهای زود بی ترس سرما میان برف سر بالایی فروردین را به سرعت بالا بیایم به عشق دیدن چشمهای منتظر تو !کاش هیچوقت زمستان نمی شد تا من دیوانه و عاشق کوچه های پر برف و سرد را با بسته هایی پر از گرما در دست پی سر پناهی برای شب تو باشم! کاش هیچوقت زمستان نمی شد تا من نگران تو باشم نگران سرما نگران مریض شدن تو نگران لباس گرم نگران غذای گرم و آرامش برای تو کاش هیچوقت آن زمستانها نمی آمد تا من بیشتر عاشق تو نمی شدم!

و بهار کاش هیچوقت آن بهارها نمی آمد تا تو به خانه ما بیایی!با دستهایی پر ازگلهای سفید و سرخ که بعدها خشک شد و میان جنون و دیوانگی من از رفتن تو میان دیوار پرت شود و خرد شود. کاش هیچوقت بهار نمی آمد تا تو گلهایی رنگارنگ به خانه ما بفرستی با نوشتهای از سر لطف و آرزویی واهی و تباه شده ای که در دل من جا گذاشتی و رفتی که رفتی ! بهار نمی آمد تا گلهای رنگارنگ به خانه ما بفرستی که روزها دل مرا با خودش ببرد به روزهای قشنگی که در نوشته های همراه گل برایم فرستاده بودی!!!!!! کاش هیچوقت آن بهار نمی آمد که سر سفره هفت سین مثل بچه ها با سماجت زل بزنم به ماهی قرمز توی تنگ و هی تند تند آرزو کنم و آرزو کنم که سال دیگر پیش تو باشم و هر سال هی خودم را بیشتر گول بزنم که تکان خوردن ماهی توی تنگ به خاطر صدای توپ سال تحویل است و آرزو کنم که نیتم برآ ورده خواهد شدکه نشد هیچوقت نشد! و کاش هیچوقت آن بهار نمی آمد تا من با آن تن تب کرده به دیدنت بیایم به خاطر دل تو! کاش هیچوقت بهار نمی شد تا من بیشتر عاشق تو شوم!

و کاش هیچوقت تابستان نمی شد تا صبهای زود و صبهای خیلی زود میان بهت و شک و اخم مادرم عاشقانه حاضر شوم و میان تاریک روشن صبح بیایم بالایسر بالایی فروردین را و تا انتهایی کوچه آرش تا بیایم میان قوطی سبز تو و میان دستهای تو که چه ساده لوحانه فکر می کردم که چه مهربانند می آمدم و دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم!کاش هیچوقت تابستان نمی شد تا صبحهای زود میان تاریک و روشن هوا با دلهره حاضر شوم و پدرم با اصرار بخواهد صبحش را با بدرقه من شروع کند و من هی پی بهانه بگردم و هی دروغ به هم ببافم تا با قلبی که به تندی قلب یک پرنده می زند زنگ خانه تان را فشار دهم و دیگر هوا تاریک روشن نباشد و دیگر کسی پی من نباشد و من چه ابلحانه هی عاشقت می شدم و هی عاشقت می شدم!کاش هیچوقت تابستان نمی شد تا پا به پای تو اشک  بریزم برای نا مهربانی های روزگار برای تنهایی های تو برای بی کسی های تو و برای دستهای خالی خودم و برای روزگار هر دویمان که چه خاکستری بود !و کاش هیچوقت تابستان نمی شد و هیچوقت گذر من به خانه رو به روی پارک نمی افتادو کاش تابستان نمی شد و ما صبحهای هر روز آن تابستان را با هم نمی گذراندیم و ظهر هایش راعصر هایش را و دم غروبهایش را و کاش هیچوقت آن تابستان نمی آمد! که من بیشتر عا شق تو شوم!!!!!!!!هه چه ساده دل و .........( و این غصه ادامه دارد)

(عکس از محمدرضا طهماسب پور)