برای تو که چون جان شیرین دوست دارمت!
یک ماهی می شود که ننوشته ام. این را بگذارید به حساب احوالم که گاهی خوب است و گاهی هم که اصلا احوالی نیست که خوب باشد و یا بد! این روزها سرم را گرم کر ده ام به آخرین کتاب (شهرنوش پارسی پور) دارم سعی می کنم که کتاب ها را سریع نخوانم کتاب که تمام می شود می مانم چه کنم از بی کتابی و باورتان شود که چه تند تند کتابهایم به آخر می رسند.یک ماهی می شد که اینجا ننوشته بودم ولی به اینجا می‌آمدم انگار که اینجا یکی از اتاقهای خانه ام است که بیشتر روز درش را قفل می کنم هر وقت که دلم برای یک جای خلوت که فقط کلید آن را خودم دارم و بس تنگ می شود می آیم همین جا به قد خواندن مطلبی از یکی از شماها می مانم و بعد می روم پی زندگی ! بی محبت نشده ام باور کنید از همه تان که با این حال من مدارا می کنید و من را هنوز فراموش نکرده اید ممنونم. و از همه مهربانهایی که سراغی از من گرفتند. توی تنهاییهایم فقط شما را دارم که توی این همه تاریکی آمده اید و مهمان دل من شده اید.این را که باور می کنید؟ می دانم که باور می کنید.