دوشنبه۱۲بهمن۱۳۸۲(دومین حکایت آدمهای این کوچه بن بست)
کوچه بن بست ما برای خودش حکایتها دارد و حکایت غریب من و تو ما بین این همه حکایات این کوچه گم است.شبها گذشت گذشت و تو هم چنان مثل تمام خابگردهای این کوچه می آمدی و شعر می خواندی و .....!گاهی مست گاهی هشیار! می دانی من از زن بودن همان ناز و کرشمه اش را هیچوقت یاد نگرفتم و شاید همین جای بازی را اشتباه کردم چه با تو و چه با دیگری . حال من از صدایم از صورتم پیداست. و لو رفتن توی یک ارتباط چه تلخ است.و حکایت ما :تو هر شب نوشته هایت را روی کاغذ می نوشتی و بی هوا پرت می کردی توی اتاق من و من توی تاریکی خودم می نشستم و می خواندم و می خواندم و عشق می کردم و به رفیقم (خدا) که آن بالا بالاها روی یک تکه ابر نشسته می گفتم : ببین ببین ؛او دارد برای من شعر می گویید برای من می نویسد فقط برای من ! و تو آن پایین دم در باغ سبزت می نشستی و هی بلند بلند شعر می خواندی و تا که نگاهم به تو می افتاد می گفتی (این را برای شما گفتم ) و این گفته ها و شنیده ها را من ساده دل هی جمع کردم و هی جمع کردم و توی تنهایی های خودم ذوق کردم که کسی هست که از توی تاریکی بدون آنکه مرا ببیند مرا دوست دارد بدون اینکه مرا ببیند دوستم دارد و فقط برای من می نویسد!!!!!!ولی هزار حیف که وقتی در این کوچه ماندگار شدم و به خانه دختران دیگر کوچه رفتم دیدم که هر کدام پوشه ای دارند پر از نوشته های تو . نوشته هایی درست مثل نوشته هایی که برای من توی اتاقم پرت کرده بودی و مضحک تر اینکه به همه آن دختران هم لابد گفته بودی (عزیز دلم این نوشته را با حس تو برای تو نوشته ام!) کاش لااقل در تاریکی این دنیای مجازی به احساس هم کمی رحم می کردیم!کاشکی! نوشته های این بلاگ را می توانید در آدرسhttp://www.jensiyat-e-gomshodeh.persianblog.com/ نیز بخوانید.