شنبه۶ دی۱۳۸۲یک نامه قدیمی ۹!
یک روز عصر بود شاید یک روز که خیلی از امروز سرد تر بود! همه چیز از همان جا شروع شد. ولی دیگر خسته ام از حرفهای تکراری که هر بار با گفتنشان انگار تو می آیی درست رو به رویم می ایستی و با آن دو چشم روشنت برو بر نگا هم می کنی و می گویی خوب شد ! تمام! برو!ولی این احساس را که کاری نمی شود کرد همان حسی که می آید همین جا بیخ گلوی آدم را می گیرد و با خودش می برد به همه اون جا ها یی که آدم نمی خواهد!مثل یه غم غریب که دیگه تو کنج دل آدم خونه کرده نه جا خوش کرده لم داده و نمی ره !اون وقتهای دور من بودم یه دختر بچه که یه جور غریبی به دنیا نگاه می کرد یادم نیست شایدم اصلا نگاه نمی کرد!زد و دختره یهو عاشق تو شد به درستی و غلطش هیچ کاری ندارم عاشق شد دیگه کاریش هم نمی شد کردتو شدی همه چیز و همه آدمهای دو رو برش. شدی ماه آسمونش مهر زمینش و من همون دختر کوچولوی اون وقتها آرزویم بود که من هم بشم ماه آسمونت آخه من تا اون وقت ماه آسمون هیچ کسی نبودم فقط شنیده بودم که می شه ماه آسمون کسی بود.و من توی دل کوچولوی خودم هزار بار آرزو کردم که ماهت بشم ماه آسمونت مهر زمینت گاهی هم خورشید زرد نقاشی روزهات! ولی آنروزها ماه کجا بود مهر کجا بود و من کجا بودم ؟؟؟دوست داشتم همان گردی تقره ای توی تاریکی آسمونت باشم ولی امروز که خوب فکر می کنم می بینم حتی یه منجوق نقره ای هم وسط اون همه سیاهی نبودم ! ولی حالا که خیلی وقت از آن روزها می گذرد لابد دیگر ماه آسمانی داری (ماه)!!!!!حیف شد حیف راحتت کنم توی تمام این سالها که من نوشته ام و تو گاهی خواندی گاهی هم لابد نخواندی برای با هم بودن و با هم حرف زدن هی پی بهانه گشتیم پی یک واسطه واسطه من با تو کاغذ های سفیدی بود که تند و تند سیاه می شد و تا امروز مانده است و دیگر سفید نیست. و لی بیا یک بار هم که شده راستش را بگو واسطه تو با من چه بود؟ کاشکی بی واسطه عاشق هم بودیم!!!!!کاشکی!(زمستان۱۳۷۹ و این نامه ادامه دارد!)