جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

حالا که می دانم۴

حالا که می دانم رفته ای زندگی به گوشه ای از نقشه کوچ کرده که تو در آن ساکنی. حالا که می دانم رفته ای تمام چمدانهایم را به دریا میریزم وقتی که تو نباشی سفر به کجا باید کرد که کسی آن سوی شیشه های فرودگاهش قلبش تند بزند و منتظر باشد . اشک تا همین لب لب چشمهایش آمده باشد. حالا که نیستی باورت شود همیشه دیر رسیدیم حتی به یک بوسه!حالا که می دانم رفته ای شبها آنقدر بیدار می مانم و صبحها آنقدر زود بیدار می شوم که طعم تلخ انتظار توی همه لحظه هایم ماندگار می شود . آنوقت است که می فهمم بیداری چه درد غریبیست و ای کاش می توانستم همه این ساعتها را خواب باشم.حالا که می دانم رفته ای دیگر حوصله گفتن دوروغهای دم دستی و مبتذل که کفر تو را در می آورد را ندارم که شیطنت کو دکانه مرا ارضا می کرد. دیگر به جان هیج کس قسم نمی خورم بجز خودم!حالا که می دانم رفته ای روزی یک مشت از آن گلهای خطمی که برایت گرفته بودم را توی کاسه بلور می ریزم و خیره میشوم به بنفش بی نظیر  رنگش . حالا که می دانم رفته ای من هم هر روز به تمام پاتوقهای هر روزه مان سر می زنم وقتی که وارد می شوم انگار تو همین حالا از کنارم رد شده ای این را از بوی سیگار و عطر تنت می فهمم  . انگار که منتظر بودی تا آمدن مرا ببینی و بروی. سایه ات همین جا ها می پلکد مراقب من است دیگر می دانم توی شلوغی خیابانهای غریب نباید دست تو را ول کنم . تو با منی حتی حالا که رفته ای. حالا که رفته ای من هنوزم از  پنجشنبه و جمعه ها بیزارم هنوزم عاشق پنجشنبه و جمعه توام عاشق شنبه ها و یک شنبه های خاطره! حالا که رفته ای یادت بیاندازم درست ۱۹ خرداد ۴ ساله می شویم فرق نمی کند که کداممان رفته و کداممان مانده مهم این است که ۴ ساله می شویم. حالا که رفته ای ولی یادت باشد وقت برگشتن دیگر بازی کاغذ امتحانی های بزرگ و غلط دیکته های بزرگتر را کنار بگذاریم بیا بازی کارهای خوبمان را هی بنویسیم و هی بنویسیم مثل همان برق خوشحالی چشمهای سیاه پسرک هندی وقتی یک مشت شکلات از دست تو می گرفت یا آن پلیسی که عاشق سیگار مزخرفهای تو شده بود و هر شب تعداد بجه هایش را می گفت و میزان حقوقش را بلکن تو چند نخ بیشتر بدهی. حالا که رفته ای یادت باشد که یادم بیاندازی که بگویمت چقدر دلم برایت تنگ است . و این قصه ادامه دارد..............   

 

نظرات 8 + ارسال نظر
گندم یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:01 ق.ظ

اگه این آدم کاناداست بدون که اینحا هیح خبری نیست.خیالت راحت. مواظب خودت بیشتر باش.

شهره یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 02:17 ب.ظ http://shabneveshteh.blogfa.com

خوش به حال ...که عاشق نورند! ...نوشته هات همیشه دوست داشتنی هستند... شاید اونطرف سایه و خاموشی یه خورشید بی انتها تا همیشه می تابه. یکی دنبال نور. یکی فکر سایه دلت همیشه گرم باشه عزیزم

--- یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:24 ب.ظ http://www.eteralast.blogfa.com

:(

[ بدون نام ] یکشنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ب.ظ http://hump.blogsky.com

خوب اشک در میاری. خودت رو نمیدونم ولی گویا قلمت همیشه عاشق میمونه

ناتالی دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:24 ق.ظ http://natalyviews.blogspot.com/

ببخشید بی ربطه ها! اما این عکسایی که انتخاب میکنی معرکه‌ان!

فضول دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:34 ق.ظ

حالا که رفته ام همه اش زیر لب می خوانم: به مو گفتی صبوری کن صبوری؛ صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد.

سهیل دوشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 05:36 ب.ظ

آدم اینجا تنهاست . . .
و در این تنهائی
سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست . . .
...
جسارت است اما ... آرزو دارم روزی بنویسید : حالا که رفته ای.با اینکه میدانم روزی باز میگردی .بازهم بی قراری میکنم (امیدوارانه) و از آن بالاتر از صمیم قلب از خدا میخواهم که روزی نوشته ات را بخوانم که گفته ای :
« او آمد. »

یه نفر دوشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:57 ب.ظ

امروز وبلاگتو دیدم...فکر کنم دیگه نمی تونم هر روز نخونمش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد