چشمهایم را می بندم محکم مثل بچگیهایم میروم پشت بزرگترین مبل خانه پنهان می شوم کوسن را به صورتم فشار می دهم بغض میآید راه گلوی صاحب مرده ام را می گیرد و این چشمهای لعنتی میسوزد و اشک فرو می رود میان کوسن و چه بغضی که یکهو میترکد آن هم بی صدا لبم را می گزم تا صدایم بیرون نیاید سرم را محکم به پشتی مبل می کوبم و آرام می گویم وای ! من دیگر به آن چشمها چگونه نگاه کنم؟من نه تنها به تو دروغ گفتم بلکه با خودم هم ماهها این دروغ کودکانه و احمقانه را مو به مو بارها و بارها تکرار کردم مبادا که جایی بر ملا شود و امروز درمانده تر از همه این ماهها یکهو بلند گفتم که من تمام این مدت به تو دروغ گفتم و حالا ترسان از نگاه کردن به چشمهای خودم و نگران از همه چیز و همه کس دوباره شدم همان نیلوفرک ترسان که هیچوقت هیچکس از غیبت طولانیش در خانه نگران نشد و دنبالش نمی گشت! من را ببخش ،من از خودم از این زندگی سگی ،از از دست دادنت می ترسیدم ، من از قضاوت تو می ترسیدم .!(راستی بابا مرا می بخشد که اینقدر جانش را مفت به حراج گذاشتم؟)من را ببخش ، تو لااقل دل واپس من شو بیا دنبالم بگرد بیا صدایم کن تا باور کنم کسی توی این دنیا یک بار هم که شده دلش برای من شور می زند.من متاسفم و این تاسف تا انتهای عمرم با من است.بیا و بلند داد بزن که مرا بخشیده ای..........................
نیلوفرکم٬ من می دانستم از دروغی که گفته بودی در رنجی و عذاب میکشی! من فقط میخواستم از این عذاب وجدان لعنتی خلاص بشی. شجاعتت را تحسین میکنم و خوشحال باش از اینکه هم مرا راحت کردی و هم خودترا.
پدرت هم ترا خواهد بخشید چرا که طبق اعتقادات او٬ دروغ مصلحت آمیزی گفته بودی که انگیزه آن سادگی عاشقانه و ترس بوده.
سلام
هیچ کس لیاقت اشک ریختن تو را ندارد وکسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود.
بهم سر بزن خوشحال میشم.
سلام عزیزم. خیلی خوشحال شدم پیامت رو دیدم. امیدوارم همیشه شاد و سربلند باشی.
گریه راه تماشا گرفته...(به یاد آر! به یاد آر!...من از جنس تیرگان بودم ؛ و ماندم....)
مثل همیشه عالی و زیبا
چشم میشوم
صدا میشوم
بغض میشوم
اشک میشوم
تو پیدا میشوی در چشمانم
صدایت میکنم : نیلوفرک...نیلوفری...
من هم گمشده ام
با هم پیدا میشویم
نیلوفرک میشویم نیلوفری میشویم
فقط لبانت را که می گزی دلم بیشتر میگیرد ...خودم میشوم در اینه ای که گم کرده ام...یادم میاید ٬ همه ان ترسها هجوم می اورند...نترس عزیزکم...تاسف به رنگ چشمانت نیست نیلوفرم...نترس...
نیلوفرکم! معصومیت چشماتو چه پشت تاریکی انگشتات باشن و چه تو روشنایی طلوع آفتاب به اونی که قدرشو نمی دونه نباز.
متاثرم کرد...
یک لحظه با خودم این جمله را مرور کردم :
دست از آنالیز کردن همه چیز و همه کس بردار !
لااقل یک امروزت را ساده زندگی کن! فردا مگر چه اتفاق وحشتناک تری اتفاق خواهد افتاد که مرا از این لحظه های سنگین بیشتر تر بیازارد؟؟؟ هااا
براستی من غصه این را دارم میخورم که ممکن است که در آینده ( از یک دقیقه تا ۱۰۰ سال بعد) اتفاقی مرا سخت غصه دار کند !!! یعنی سقف بالایش بشود همین زجری که حالا دارم میکشم!
یک امروز را مال خودت باش خود خودت!
شاید با تنهایی و شاید با کسی بودن و آنکسی که دوستش داری و او تو را ...
باور کن علیرضا !
یک امروز را ساده زندگی کن خیلی ساده درست مثل دوران کودکی با این تفاوت قشنگ که آن وقتها کاملا مجاز به انجام آنچه میخواستی نبودی ولی امروز هستی ... اما خواستنت هم مثل همان دوران ساده باشد و لذت بخش ...
۲۳ می ۲۰۰۶
۶ بامداد - آنسوی آبها
سلام ..خوندمتون ...شباهتم اومد .می خونمتون . عجیبه .. بعضی کلمات شما تو ی ملک منند ..انگار از ذهن من کپی شده اینجا ..که این واقعا چیز خوبیه ...
حداقل هنوز می توانی گریه کنی...
یعنی هیچوقت می توانم بابا را ببخشم؟؟من می ترسم..
نویسنده دیار آشنا هستم وبلاگ جدیدم رو راه انداختم خیلی وقت ژیش در وبلاگ قدیمی برام کامنت گذاشته بودی حتما سری بزن... به امید ارتباط سابق
درود
نیلوفرک کجایی؟؟؟
گم نشوی در سکوت!!!
بیا! آیینه چشمان تو را کم دارد
بیا!
و اینگونه باش: صاف، ساده و صمیمی
با خودت پیش از همه و بیش از همه
بگو که خودت را دوست داری!
می گویی! نه ؟؟؟
چقدر زیبا:: واقعا زیباست::.
وااااای چقدر دلم برات تنگ شده بووووودددد ...من عاشق توشته هاتم....دوست دارم
دوست عزیز ، انسان تنهاست تنها تر از همیشه تاریخ ، تصویر می کنم شرایط شما را برای خودم و درک می کنم سپری کردن وضعیتی که در آن هستید . تنها یک چیز می توان گفت و آن اینکه تنهایی آدمی را از پا در میاورد باید از تنهایی گریخت هر چند هر جایی که باشیم باز هم تنها هستیم اما باز هم باید از تنهایی گریخت و خود را به درون ازدحام پرتاب کرد ، به امید دیدار .
خیلی نوشته هات جالبه بی تعارف میگم.موسیقیت هم که محشره .موفق باشید به من سر بزن.
غلطش اشک روی گونه تو ویرونه یه دیوونه...
سلام . خوبی؟
مرسی اومدی پیشم. و مرسی از تعریفت. البته من خیلی وقته که مینویسم ! اگه خواستی اینجا رو ببین. آدرسشو تو قسمت ایمیل مینویسم.
سلام. خیلی قشنگ نوشتی. واقعا عالی بود. با اینکه نمی دونم موضوع چیه ولی احساست رو کاملا درک می کنم. همیشه شاد باشی.
شجاعتت برای این بلند فریاد زدن ستودنیه ..
وقتی انقدر شجاع باشی جایی برای ترسیدن وجود نداره نازنین ....
سلام دوست عزیزم
خیلی وقته وبلاگتو می خونم.
دوسش دارم
به من هم سری بزن.
تولد وبلاگ قشنگت مبارک.دوست داری جنسیتت پیدا بشه یا نه؟!
به هر حال شجاعت گفتنش را داشتنی
من دروغ گفتم !!
کسی که تو رو دوست داشته باشه
همینطور که هستی دوستت داره
مواظب باش برای یه اشتباه تا آخر عمر تقاص پس ندی.... خیلی از گناهها قابل بخشیدنه.خیلی هاشون...
عزیزم دراوج اضطراب ترایافتم چقدر شبیه من بودی به خداتوکل کن دردعاهایت فراموشم نکن.
سلام
زیبا مینویسین همیشه پای حرفهاتون میشینم و جرات نق زدن هم ندارم
اگه اجازه بدین من لینک وبلاگتون رو توی وبلاگم بیارم .
ممنون می شم
نمی دونستم دوباره شروع به نوشتن کردی!
سلام وبلاگ خیلی جالبی دارید . امیدوارم موفق باشید
خوشحال میشم به کلبه فقیر فقرا هم یک سر بزنید.
نیلوفر .............. کجایی............. نگرانتم...............