جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

عکس یادگاری و غربت چشمهای تو

تابستان بود چون خوب یادم هست که بوی شور گل کوچیک می دادین. من که خیلی خیلی بچه بودم با شماها که خیلی بچه بودین با مادر بزرگ که موهایش را برای عکس گرفتن میزانپلی کرده بود و هنوز خیلی جوان بود و هنوز انقدر پیر نشده بود که کسی ( مادر) صدایش کند به عکاسخانه رفتیم تا ما سه تا یک عکس یادگاری بگیریم و مادر یک عکس تکی . عکاس هر سه مان را کنار هم چید هی جای مرا با تو جای تو را با دایی کوچیکه عوض می کرد هوا گرم بود و شما بی طاقت گل کوچیک و من خوشحال از بودن در یک بعد از ظهر تابستان در کنار تو ! سر آخر من که از همه کوچک تر بودم وسط روی یک صندلی نشستم و تو و دایی کوچیکه هر کدام یک ور من عکاس اخم کرده بود خوب یادم هست هر سه تای ما توی عکس خندیدیم شاید شما دو تا به خاطر رفتن به دنبال بقیهگل کوچیک و من خندیدم به خاطر شما دو تا که بودید و سرتان را به کله من چسبانده بودید. هر سه تایمان توی عکس خندیده ایم همین جاست دارم نگاهش می کنم من به شما شما به عشق گل کوچیک و مادر که توی کادر نبود به خنده ما سه تاو لابد عکاس که اخم کرده بود که چرا همه اینطور زنده می خندیم و حتی نگذاشتیم یک بار هم بگوید  (لبخند لطفا ) به ما.و یک روز عصر عکاس عکس یادگاری را به ما داد ما هر سه تا خنده مان را توی عکس جا گذاشته بودیم و سالها از آن بعد از ظهر گرم تابستان می گذرد.و خنده های ما را روزگار از ما دزدید نه شایدم خنده هایمان را توی مقبره آقا جان توی آن عصر پاییزی جا گذاشتیم. و امروز که به عکسهای تابستان همین نزدیکیها نگاه می کنم باز همان عکس را انداختیم من که خیلی جوان نیستم با تو که دیگر اصلا جوان نیستی و دایی کوچیکه که سعی می کند جوان نشان دهد سرهایمان را به هم نزدیک کردیم توی این عکس من با بغض به تو چسبیده ام و دلم برایت تنگ است ولی لبخند می زنم تو با دو چشم غمگین به عدسی نگاه کرده ای و خندیده ای و دایی کوچیکه به مردمی که به دیدنش آمده بودند لبخند می زند. و من تو را کم می آورم وقتی که موهای خیلی کوتاهم را شانه می کنم و یاد تو می افتم که با چه وسواسی موهای لخت تا شانه ام را شانه می کردی و هر دو طرف مو هایم را سنجاق می زدی. تو قهرمان بچه گی های من بودی حاظر بودم حتی آقا جان به من پشت دستی بزند که هیچ وقت نزد(کاش می زد و جای انگشتهایش تا همین حالا  میماند) ولی تو را فقط تو را لو ندهم . دوستت داشتم مهربان بودی قشنگ بودی معصوم بودی . هنوز هم توی این عکس آخری سه تایمان چشمهای تو از همه مظلوم تر است. می دانم آدرس این خانه را نداری چه خوب هم که نداری من به جای چشمهای معصوم تو هم گریه کردم زندگی بد جور پیرت کرد مهربان رفیق و چقدر دورت کرد آنقدر دور که دستم هم یه دستهای شفا بخشت که هزار مریض را شفا می دهد نمی رسد. دلم برای تو تنگ است . دلم برای حوض پر ماهی تنگ است دلم برای باغچه بدون گل تنگ است دلم برای شبهایی که باید رسم فنی می کشیدی و من چه قدر دلم می خواست من بلد بودم تا به جایت بکشم و تو گل کوچیک بازی کنی تنگ است. دلم برای دوچرخه سواری با تو تنگ است دلم شیر کاکائو شیشه ای پاک می خواهد که صبحها قبل مدرسه با هم بخوریم. دلم صدای آقا جان را می خواهد دلم تنگ سربازی رفتن توست دلم می خواهد باز هم من اولین نفر باشم که سوار اولین ماشین قراضه تو می شود و توی هرم گرما تو گاز می دهی و می از ته دل غش غش می خندم. روزگار با ما چه کرد که هر کداممان چمدانی به اندازه سنمان برداشتیم و از آن بالا تهران را ،مادر را، مقبره آقا جان را،  خیابان سیندخت را،گل کوچیک را، دوچرخه و تیله ها را نگاه کردیم و زار زدیم و رفتیم . من کمت آوردم !چون تو هیچ وقت فقط دایی وسطی نبودی رفیق بودی. پس رفیق روزهای بادبادک و تیله عکسی بفرست که توی آن با همان دو چشم سیاه شیطان خندیده باشی. دلم تنگت است !

(این نوشته تقدیم شد به رضا رفیق بچه گیهایم و دایی مهربانم و به روح قشنگ پدر بزرگ مادریم آقا جان که همیشه گرمای دستش را میان دستم حس می کنم و به آن عکاس که عکسی گرفت به یادگار)

نظرات 25 + ارسال نظر
لوتوس یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:51 ق.ظ http://coffeelotus.persianblog.com

دلمان تنگ است...
مرور میکنیم ...
خاطره های تلخ و شیرین از جلوی چشمانمان میگذرند
چیزی کم است
هی کم می اوریم
چیزی کم می اوریم و پناهمان میشود خاطراتمان...
دلمان تنگ است عزیزکم...بنویس

ترمه یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:58 ق.ظ http://dokhtarane.persianblog.com

یه روزی هم من درباره تو مینویسم رفیق گنده منده ام!

صدف یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:53 ب.ظ http://www.sadaf4845.persianblog.com

نیلوفر جان دلتنگی حس غالب این روزهاست!

پریسا یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:33 ب.ظ

سلام خانومی گلم ...

خیلی عمیق و زیبا می نویسی ...

من عاشق نوشته هات هستم ...

راستی بلاگ اسکای امکان پاسخ به نظرات رو داره ها ! ( D:)

اگه دلت خواست وقتی می خوای نظری رو تایید کنی می تونی یه پاسخ کوچولو هم بدی که زیر همون نظر نوشته میشه ...

البته شرمنده ها ... ! ( لابد خودت میدونستی ! )

ما تقریبا همسن هستیم ...

وقتی وبلاگت رو می خونم خیلی از حرفات حرف دل من هم هست ...

مراقب خودت باش ...
می بوسمت ...

آیلین یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:19 ب.ظ http://www.sin-e-haftom.blogfa.com

چقدر دلنشین می نویسی عزیزم...یه احساس عجیب و منحصر به فردی با خوندن نوشته هات پیدا می کنم...

شیرین دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:03 ق.ظ http://shirinakk.blogspot.com/

نیلوفر من را بردی به دوران بچهگیم ,یاد پدر بزرگم افتادم ,یاد مادر بزرگم که دو سال پیش بدون خداحافظی از من رفت .روزگار ما را از گذشتمون جدا کرد...

پدیده دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.padidehblog.blogspot.com

نیلوفر جان:‌ مرا به یاد دایی خدا بیامرز جوانمرگم انداختی

بدون امضا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:02 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

هنوز هفت روز نشده که پدربزرگم رفته پیش آقاجون تو که ما هم بهش می گفتیم آقاجون و دلم گریه کرد برا این همه خاطراتی که من مثل تو دارم ...

مریم میرزا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 07:33 ب.ظ http://maryamir.com

به من زنگ بزن.

پریسا جمعه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:55 ق.ظ

بازم سلام
کم پیدا شدی ... ؟

راستی اگه حمل بر فضولی نباشه ( که حتما هست ! ) می خواستم بپرسم اونی که باهاش رفتی روی ماسه و ساحل و ... همونه که قبلا بهت شک داشت ؟
و یا اونه که می گفتی به رفتن های بی خداحافظیش عادت کردی ؟
یا هر دوش یکیه ؟ :دی

جنسیت گمشده شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:32 ق.ظ

سرکار خانوم پریسا خانوم
مسافر تازه از راه رسیده بهتر است بگذاری کمی عرق راه تازه ای که شروع کردی خشک شود و بعد شروع به کنکاش در زندگی خصوصی و یا حتی عمومی دیگر بلاگ نویسها کنی . ضمنا عقیده دارم این سوال یک سوال کاملا بی مورد و از سر فضولی است و متاسفانه من از فضولی اصلا خوشم نمی آید و در ضمن چه فرقی به حال تو دارد که او کیست و من با چه کسی روی ماسه بودم و به رفتن چه کسی عادت کردم .
ظاهرا شما سن وسالی نداری پس بهتره خوب این حرف رو آویزه گوشت کنی ( به چیزی که به تو اصلا مربوط نیست دخالت نکن) و یادت باشه که اینجا دنیای مجازیه پس رفتارهای خاله زنکی دنیای واقعی اینجا جایی نداره!

پریسا شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 02:53 ب.ظ

سرکار خانوم نیلوفر خانوم ... (!)
متاسفم ...

قصد من فضولی کردن و یا ناراحت کردنت نبود ...
می خواستم یه نتیجه گیری بکنم اما حالا دیگه مهم نیست ...

در ضمن من 31 سالمه ...
تازه هم نرسیدم ...
خیلی وقته که وبلاگ می خونم ...
از همون موقع که خورشید خانوم و پینکفلویدیش و خیلی های دیگه تازه اوایل کارشون بود ...

اما هیچ وقت عادت به کامنت گذاشتن نداشتم ... تازگیا میذارم اونم بعضی جاها ...

به هر حال اگه باعث ناراحتی تو شدم متاسفم ...

فکر می کردم اگه از یه سوالی یا حرفی خوشت نیاد اصلا جواب ندی و محل نذاری ... نه اینکه ...
بگذریم ...

دیگه اینجا نمیام که یه وقت به دنیای خصوصی و مجازی تو آسیبی وارد نکنم ...

کاش بالای وبلاگت می نوشتی که ورود افراد غریبه ممنوع ...

برات آرزوی موفقیت می کنم ...

خدا نگهدار

یک پیرو از جنس احساس شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:15 ب.ظ http://nothingonlylove.blogfa.com

درود بر تو
سبز سبز
به سبزی خیالم
و گرم گرم
مثل امروز، اولین نفری هستی که می شنوی : امروز احساساتم گر گرفت و من هنوز در حال سوختنم
می دونی من اون عکس رو دیدم ... خیلی قشنگ بود .... چرا از آلبوم درش آوردی ... بذار سر جاش ... پیش بقیه عکس ها
بذار با همه خاطراتت زنده بمونن ... زنده زنده ... بذار نفس بکشن، لبخند بزنن و وقتی تو بهشون نگاه می کنی به روزگار لبخند بزنی ... امروز صبح به عکس مادر بزرگ و پدر بزرگ نگاه کردم ... سلهاست که رفتن، دیگه نیستن ... وقتی دیدم بهشون گفتم الهی قربونتون برم ... دلم به اندازه هزار سال براشون تنگ شد و رفت به اون سالها ... سالهایی که زود از دستشون دادیم ...
سالهایی که ... بگذار بروم که مرور گذشته بی قرارترم می کند.بگذار بروم ... اگر عکس لبخند جدید بدست رسید بگو تا باهم لبخند بزنیم. نمی دانم چرا منتظرتر از تو شده ام برای دیدنش ... بی قرارم و احساسم تمام تنم را می سوزاند... باید بروم

جنسیت گمشده شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:52 ب.ظ

سرکار خانوم پریسا خانوم
می دونم محض کنجکاوی هم که شده که ظاهرا درصدش در شما خیلی بالاست باز هم به اینجا سر می زنید ! جالب است که قدمت خواننده بودنتان را با متصل شدن به دوستان می خواهید ثابت کنید مسئله ای نیست هر کسی شیوه ای دارد . می توانید تا هر وقت که دلتان خواست برای من و وبلاگم هم متاسف باشید که آن هم اهمیتی برای من ندارد. اگر هم کامنتی برای من گذاشتید به دلبخواه خودتان بوده به یاد ندارم اسلحه ای پشت سرتان گذاشته باشم پس منتش بر سر همان که کامنت گذاشته است نه من نویسنده. جوابت را دادم چون هر خانه ای حریمی دارد و این حریم را صاحبخانه تایین می کند نه مهمان و شما متاسفانه پایتان را از حریم خانه من فرا تر گذاشته اید پس جواب دادم که مطمئن شوی این خانه بی صاحب نیست. ضمنا با اینکه ۳۱ ساله هستی باز هم از من کوچکتری پس بهتر است حرف بزرگتر را آویزه گوش کنی . در خصوص تهدید وحشتناکی که کردی که دیگر اینجا نمی آیی باید بگویم در این خانه به روی همه باز است دوست داشتی بیا دوست نداشتی به سلامت.و در آخر یاد بگیر که برای کسی تایین تکلیف نکنی که چه بنویس یا چه ننویس از شما که قدمت تاریخی در خواندن وبلاگ دارید بعید است و سعی کن حس کنجکاویت را توی دستت سفت بگیری که اسب سر کش نشود و مزاحم دیگران و مطمئن باش نه تنها تو بلکه هیچ کس نمی تواند به دنیای مجازی و واقعی من کوچکترین آسیبی برساند این را هم آویزه گوشت کن دوست کوچک من.خدا نگهدار

لی لا شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 06:58 ب.ظ http://Skyblue.persianblog.com

خاطره ها شیرین و ماندنی میشوند توی عکس... من تقریبن از هیچ واقعه ی مهم زندگیم عکس ندارم شاید برای همین عاشق عکسم...

پریسا یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:27 ق.ظ

واقعا نمی دونم چی بگم بهت ...
می خواستم دیگه جواب ندم ، اما گفتم بذار این حرفم رو هم بزنم و بعدش برم ...

نمی دونم چرا از موضوع به این کوچیکی و پیش پا افتاده چنین کوهی ساختی ...

متعجبم ...

نمی دونم چه فکری پیش خودت کردی ....

شاید فکر کردی می خوام چیزی یا کسی رو از تو بگیرم ؟؟؟

البته حق داری اینطوری فکر کنی چون آدم تا کسی رو نشناسه نباید بهش اطمینان کنه ... کاملا درسته ... مخصوصا توی نت ...

عزیز من،
من متاهلم و بچه هم دارم ...
و نمی خوام کسی یا چیزی رو از تو بگیرم ...

اینهمه هیاهو کردی که : { وارد حریم من شدی و ... } !!!

من فقط یک سوال پرسیدم ، همین !

اگه من اون سوال رو از تو پرسیدم که باعث شد تو اینجوری جبهه بگیری و ... ، برای این نبود که بخوام آمار تو یا طرفت رو دربیارم !

فقط برای این بود که می خواستم بهت بگم که اگه یه نفر یه بار تونست بهت پشت کنه باز هم میتونه ...
اگه کسی یه بار بهت شک کرد باز هم شک خواهد کرد ...

می خواستم بهت بگم که مواظب باش که یه وقت یه روزی دلت نشکنه ...
همین ...

ولی تو با نهایت بددلی با این موضوع برخورد کردی ...

یک نکته دیگه اینکه من گفتم { متاسفم } نگفتم { برای تو متاسفم } !!!
متاسفم ترجمه عبارت انگلیسی { I'm sorry } هستش ... در واقع یه جور عذرخواهیه ...
و تو فکر کردی که من گفتم برای تو یا وبلاگت متاسفم !!! ...


گفتی: { حس کنجکاویت را توی دستت سفت بگیر که اسب سر کش نشود و مزاحم دیگران } !!!
و من نفهمیدم که چگونه و برای چه کسی مزاحمت ایجاد کردم ؟
فکر نمی کنم پرسیدن یک سوال باعث ایجاد مزاحمت بشه ...

...

تو از من برای خودت یک چهره وحشتناک ساختی ...
من رو به شکل یک دزد در آوردی که از دیوار خونت بالا رفته و وارد خونت شده ...
من رو به چشم یک جنایتکار که می خواد تو رو غارت کنه در آوردی ...
من رو دروغ گو خوندی ... که گفتم سالهاست وبلاگ می خونم ...
گفتی : { جالب است که قدمت خواننده بودنتان را با متصل شدن به دوستان می خواهید ثابت کنید مسئله ای نیست هر کسی شیوه ای دارد } !!!
که این سالها وبلاگ خوندن برای من نه یک افتخاره و نه نخوندنش یک نقطه ضعف ، نه یک ارزشه و نه یک ضد ارزش ، که بخوام وبلاگ خواندنم رو با توسل به چیزی به کسی اثبات کنم !....


باشه عزیز ...
اشکالی نداره ...


وقتی گفتم دیگه نمیام که حریمت رو نشکنم اسمش رو تهدید گذاشتی ...
در حالی که فقط خواستم بیشتر از این موجب آزار تو و خودم نشم ...
تو ندونستی کسی که مرتب به یک وبلاگ سر میزنه برای ارضا کنجکاوی نیست ... بیشتر از هر چیز به خاطر لذت بردن از نوشته های نویسنده ی اونه و من با این اوضاع دیگه از این وبلاگ زده شدم ...

علیرضا یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 03:45 ق.ظ

سلام !

نمی دانم این چه حکایتیست که نوشته های هر کسی که بدل من می نشیند (در وبلاگ ها ی ایرانی که بر عکس اینتر نت که ۱۰ سال است از آن استفاده میکنم در این یکی تازه واردم باری ... ) به فاصله کوتاهی متوجه عصبانیت فراوان نویسنده میشوم ...

نویسنده عزیز طبق معمول سایر وبلاگها من وبلاگ شما را امروز بطور تصادفی دیدم و از نوشته هاتان لذت بردم ...
نامه ای به خدا داشتید که شبه آن نامه را من هم زمانی به همان گیرنده ارسال کرده بودم .
روز گذشت تا شب هنگام که به بستر تنهایی خود خزیدم ناگاه نیرویی یا چیزی شبیه آن مرا به این سو کشید و نتیجه اش را همین حالا ملاحظه میکنید ...
در حقیقت اول پاسخ خدا را برایتان در همان بخش ارسال کردم بعد آمدم اینجا (آخرین نوشته اتان) به تصور اینکه شاید آن متن را با تاخیر ببینید در واقع خواستم اینجا یک یادآوری داشته باشم که چشمم به پاسخ شما به خواننده دیگری روشن شد !
خلاصه وقتی کل سابقه نامه نگاری هر دو طرف را دیدم احساس کردم شما - نمی دانم چرا؟ - خیلی خیلی عصبانی برخورد کرده اید البته این حق را مسلما برای شما محفوظ میدارم که شما شاید نویسنده را میشناسید و حتی اگر نه! بهر حال اینجا خالقش شما هستید و من کسی که این دومین بار است که اینجا می آیم و قضاوت قطعا غلط!
اما صادقانه میگویم تنها دلیلی که این چند (ین)سطر را نوشتم شما بودید و بس!
در این چند نامه نگاری به نظر میرسد این خانم بشیوه خود چه بسا خواسته برای خودش نتیجه گیری از روابط داشته باشد..البته شاید اینطور باشد ...
ضمنا از نوشته اش هویداست که او از اینکه موجب ناراحتی شما را فراهم ساخته متاسف بوده نه برای شما یا خانه زیبای مجازیتان...
کسی که صدای شکستن قلبی را شنیده چگونه راضی به پرتاب سنگ ریزه ای به شیشه قلب دیگری (آنهم از نوع خودش) میتواند باشد؟!

به امید صانع مهربان مجددا مهمانتان خواهم بود ...

چراغ دلتان و خانه هاتان همیشه روشن باد!

علیرضا

علیرضا یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 05:40 ق.ظ

سلام مجدد

راستش این موزیک متن وبلاگ شما بقدری بدل میشینه که همچو نی بقول مولانا از جدائی ها حکایت میکنه ... جدائی از دنیای زیبای کودکی و دوران پر شور نوجوانی و دنیای تاریک جوانی ( ما نسل انقلاب ) و جدائی از سرزمینی که وقتی بهش بر میگردی هر آشنائی را غریبه مبینی!

باری بروم سر اصل مطلب راستش من پیام قبلی را صرفا واسه خوندن خود شما گذاشتم ... پاپلیش کردنش رو میذارم به سلیقه خودتون ... اما اون متن تماس خدا رو فکر کنم اگر پابلیش کنین بد نباشه ... بقول شاملو ما همه درد مشترکیم

شاد باشید

علیرضا

و من

پوپک یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:38 ق.ظ http://poopaksahra.blogspot.com

این نوشته تو و این موسیقی وبلاگت داره منو دیوونه میکنه .

شهرزاد یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 08:46 ق.ظ http://www.yarghavan.persianblog.com

سلام عزیزم. ممنونم که اومدی و بهم سر زدی و پیغام قشنگت. من خیلی وقته که میخونمت از ۱ سال و نیم پیش. از وقتی که غرق عشق بودی و با تو اومدت تا جدایی و عصیان. خواندنی هستی خیلی نیلو جون.

ساده یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:48 ق.ظ http://bluepen.blogsky.com

سلام . از متن آخرت خیلی لذت بردم . این مدت وقت نکرده بودم بیام ببینمت . دیدنت شادم کردم . مراقب خودت باش.

جنسیت گمشده یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:53 ب.ظ

سرکار خانوم پریسا خانوم
اتفاقا من هم دیگه نمی خواستم جوابتو بدم چون مطمئن بودم میایی و یه چیزی می نویسی ولی خوب بذار منم بگم بعد برم.
اولا که از این موضوع کوهی ساخته نشده سوالی کردی جوابی شنیدی.دوما من مدتهاست که از از از دست دادن چیزی یا کسی دل نگران نمی شم چون خیلی از دست دادم.منظورتو از گرفتن آمار نفهمیدم چون اصلا نه تو منو می شناسی نه من تو رو پس این یک فکر بیهوده میتونه باشه.ضمنا خوشحالم که با این سن کم و مشغله شوهر و بچه اینقدر زبان انگلیسیت خوبه خوشحالم.پرسیدی برای چه کسی مزاحمت ایجاد کردی ؟ باید بگم با سوالت برای من نویسنده مزاحمت ایجاد کردی دوست کوچک من.نه تو زیاد هم وحشتناک نمی تونی باشی فقط زیادی کنجکاوی که این قابل حله.و تا اونجا که به خاطرم هست نه از کلمه دزد نه دروغگو و جنایتکار در جواب به تو استفاده کردم البته برداشتها متفاوته من منظورم این حرفها نبود ولی اگه دوست داری میتونی اینجوری فکر کنی.و باعث افتخاره که خواننده ای با قدمت شما قدم رنجه می کرده و از این بلاگ لذت هم می برده از این بابت ممنون.و در خصوص زده شدنت از بلاگ من : من که گفتم اینجا درش بازه و هر کسی که می خواد می تونه باید و بخونه اگه دیگه نمی خوای بیایی این که دیگه داد زدن نداره شما رو به خیر ما رو هم به سلامت. ضمنا با این سن کمت خوب نصیحتهایی در باب دل شکستن و رفتن و شک و این چیز ها کردی ممنون چون شاید از نظر تو که خانوم جا افتاده در زندگی مشترک ولی کم سن و سال از نظر من هستی حتما این مسائل به فکر خود من نرسیده بوده!!!!ممنون از تذکر بجات. و به سلامت ( هر چند که مطمئنم میای و این نوشته رو می خونی حتی اگه جواب ندی . با نمکی !!!!
(آهان یادم رفت به خاطر شوهر داشتنت تبریک بگم)
ضمنا لطف کن و این حرکت کودکانه رو تمومش کن!

زهره یکشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 04:39 ب.ظ http://teacherlearner.persianblog.com

سلام عزیز:
از اینکه به من سر زدید سپاسگزارم. من همیشه به وبلاگ شما سفری هرچند کوتاه دارم!!. و از نوشته هایتان به ویژه عکسهایتان لذت میبرم. به دانشجویانم نیز وبلاگ شما را معرفی کرده ام. برایتان سرافرازی؛ پویایی و آرامش آرزومندم.

گوشه سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:45 ق.ظ

وای نیلوفر بیخود نیست اینقدر واسه اینجا دلتنگ می شم! می خونم و می خونم و می خونم و انگار دارم دفترچه خاطرات ننوشته ام رو مرور می کنم. امان از خیابون سیندخت که دیگه طاقت رد شدن از سرش رو هم ندارم، امان از عکس های قدیمی، امان از خونه آقا جون با صدای تارش و مجله های توفیقش، امان از آلاچیق یاس امین الدوله و یادگاری های قایم شده تو شاخ و برگاش، .........امان از روزهای خوش گذشته.

نوشته های پشت شیشه سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:24 ب.ظ http://www.nevisande.net

یاد باد . یاد گذشته شاد باد... از بچه گربه ها نگفتی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد