جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

برای تو که حرفهایت همه از جنس سنگ است

یک روز شاید خیلی دیر . در حوالی ما که نه شاید در دوردستهای حوالی شما توی کافه ای کنار ایستگاه  ترنی یا روی پله برقی فروشگاهی در یک شهر آشنا که شاید حد اقل ۱۰ بار در خاطره های مشترکمان بالا و پایین رفته ایم و غش غش خندیده ایم به زمین و زمان . شاید یک روز دوباره ببینمت که از همان حوالی دور دست آمده ای با مژهایی خیس که من عاشقشان بودم و حرفهای نگفته بیشمار که چقدر سعی کردم کمکت کنم که به زبان بیاوری. می آیی و به مردمک چشم من خیره می شوی با تابوتی از خاطرات کهنه که با گاریت به دنبای می کشی.

شاید یک روز در همان حوالی دور دست هم را دیدیم و خودت با چشمهای خودت دیدی آن همه کوچه های سرد شک همان روزهای تردید با لبخندی همه قندیلهایش آب می شد. و تو سعی نکردی و می بینی چه خنده های بیشماری که از من دریغ داشتی بی آنکه حتی در خاطرت لحظه ای بگنجد که خاطره ها هم یک روز پیر می شوند. وعقربه ها هرگز به عقب بر نمی گردند. و تو چه حرامشان کردی هر چه که می توانست خاطرهای شود و بیاویزد به گوشه دلمان. و چه عشقی که از من دریغ داشتی که همه اش رفت پی شک و تردید و بی صداقتی............................................

تو را می بینم چشم در چشم سکوت که اگر خوشبین باشیم شاید به این جمله رسیده باشی که چه دور ((چه عشق و شور و خاطره ای را این همه سال از تو دریغ کردم پی شک))

افسوس نمی خورم از حسی که همین حالا دارم از حس پیر شدن و سکون و خاطره هایی که مرد دستهایی که افتاد و سطل هایی که پر ته سیگار  ما شد.

نمی دانستم شاید این ابر خیال را هی از پس ذهنم پس زدم به هوای اینکه اتفاق نیافتد که : سکوت آخرین حرف جاری بر لبان من و تو باشد .

و افسوس که هیچ تلاشی به غیر از شک تا آخرین لحظه نکردی

نظرات 16 + ارسال نظر
بدون امضا شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 01:05 ب.ظ http://bedoneemzaa.blogsky.com

چه خوب که بالاخره نظرات رو گذاشتی آخه دلم برا نیلوفرک که این همه غم توی اون قلب مهربونش جا شده تنگ شده . نیلوفرک کاش کمی از غصه هاتو به من می دادی . پست قبلیتم نفهمیدم . اما می دونم قشنگه مثل بقیه نوشته هات که فقط نوشته نیستند ...

لوتوس شنبه 12 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 05:41 ب.ظ http://www.coffeelotus.persianblog.com/

ظاهرا اولین نفرم....../
افسوس ...کلمه ای بود که توی ده دوازده ساعت گذشته دنبالش میگشتم و پیداش نمیکردم....افسوس...اره افسوس...مرسی به خاطر این کلمه و مرسی به خاطر همه حسهای زیبای کلماتت

سوشیانس یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:18 ق.ظ

با درود فراوان به آبجی نیلوفرم خوبی من همیشه جویای حالتونم ولی شما دیگه اصلا تحویل نمیگیرین.. هر جا هستی شاد باشی و مانا...ایدون باد و بدرود

مریم یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:24 ب.ظ http://vanahade.blogfa.com

سلام
من بودم نیلوفر جان که میل زدم
مرسی که نظر خواهی تو باز کردی منم تنهام خیلی و خیلی خورد ......................
منم افسوس اون دقایقم افسوس اون روزهای لعنتی

شبنم دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:28 ق.ظ http://www.MyOwnNothingness.blogspot.com

خیلی عجیبه......
انگار از ته دل من می نویسی....
و این موسیقی.....
چند وقتیه وب لاگتو باز می کنم و می ذارم باز بمونه....
ساعت ها به این قطعه گوش می دم.... بارها و بارها...

- دوشنبه 14 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 02:50 ب.ظ

EVERY UNFORTUNATE EVENTS IS A BEGINING OF A
JERNEY
چیزی که تموم شده ....دیگه تموم شده .... کاش هیچوقت هم دوباره برنگرده ..... چون موقعیت برای امتحان کردن ...برای جنگیدن دوباره ... برای بدست آوردن دوباره .... برای عاشق شدن دوباره .... برای از دست دادن دوباره .... رو می گیره ...... (من زبانم لال حتی یک خدا ار سالها پرستیدن نمی خواهم ... من عشق تازه میخواهم)
چیزی رو که بالا آوردی دوباره قورت نده !

[ بدون نام ] سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 09:01 ق.ظ

برای تو که تحمل حرف مخالف رو نداری .... نوشته قبلیم رو برای پیدا کردن عشق جدید تو وب سایتت نزارشتی.... دوستش نداشتی .؟ حتی اجازه نمیدی طرز فکر جدید رو تجربه کنی . احساس همدردی دیگران رو دوست داری؟ از شنا کردن تو مسیر مخالف می ترسی؟همدردی مثل مسکن ضعیفی می مونه که کمکت می کنه بیشتر گریه کنی ... ولی دیگه بسه ... این حصار شیشه ای رو بشکن ... بزار هوا بیاد .... باور کن به جز خودت برای خوشحالی و خوشبختی کس دیگه ای وجود نداره .... یک برده احساسی نباش ... مثل همه زن های دیگه ... یک خالق باش ... خالق احساس زن بودن که مدت هاست تو این مملکت فراموش شده ... همه عادت کردن یک مذکر از دور ها بیاد و خوشبختشون کنه .... تو خودت هم می تونی !...... فقط خواهش می کنم ...... پاشو !آهنگ رو عوض کن .... به یه ریتم جدید احتیاج داری !

مانی سه‌شنبه 15 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:42 ب.ظ

خیلی زیبا مینویسی

پریسا پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:37 ب.ظ http://gijovij.blogfa.com

سلام

چه فایده داره افسوس خوردن اون؟ خوشحالت میکنه؟

اگه یه روزی برگشت با چشمای پر از حرف
میتونی ببخشیش؟میتونی قبولش کنی؟

خاطراتتو نذار کنار سعی نکن همشونو چال کنی

اما شاید اگه سعی کنی٬
بتونی با وجود اونا دنیا رو از بالا ببینی
مثه یه فرشته
...شایدم از پایین! بازم مثه یه فرشته

ممنون که بهم کمک کردی

رحیم پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:50 ب.ظ http://rahimtanha.persianblog.com/

سلام.وبلاگ شما خیلی زیباست.من که خیلی خوشم اومد .اگه تونستید به من هم یه سری بزنید خوشحال میشم . اگر هم دوست داشتید تا لینک کنیم ؟

مهتا جمعه 18 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 07:46 ق.ظ http://mainogaiti.persianblog.com

یادداشت چهارشنبه یازدهم یک ماهتو میخوندم.یادم نیست کدوم.ولی..بنویس.آروم بگیر بنویس آروم بگیر و هیچ کی نمی تونه یه تیکه از تو رو بدزده.زنده باش

لوتوس جمعه 18 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 03:44 ب.ظ http://coffeelotus.persianblog.com/

دلم خیلی گرفته...یه چیزی بگو....

نفرین شده جمعه 18 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 08:38 ب.ظ http://golekhamoosh.persianblog.com

ببین یعنی من عاشقتم...

ثمانه شنبه 19 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:01 ق.ظ http://shabeamn.persianblog.com

خاطره ها هم پیر میشوند اما پاک نمیشوند ، گاهی لبخندی ، صدایی ، حرکتی ، تو را به سالیان سال پیش میبرد و تو یادت میاید که ... نه ... کم رنگ شده اند اما پاک نشده اند ! وقتی اینجا رو میخونم چهره ات در ذهنم تداعی می شود و صدایت میان آن همه شلوغی مهمانی که تقریبا در گوشم فریاد کشیدی : جنسیت گمشده ! دستت را فشردم و من هم در گوشت داد زدم که : شب امن ! و چشمهایت که نمیدانم خسته شان بود ، یا غم داشتند ! ...

امید شنبه 19 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:43 ق.ظ http://whitrose.blogsky.com/

سلام دوست من.وبلاگت عالیه.

بیست قرن است این جهان کوشیده است
باده های فکرها جوشیده است
با پذیراگشتن این علم ها
صف بصف از ناخدا وباخدا
درپی یک مطلب گم گشته اند
چهره ها رابا سرشگ آغشته اند
تا نشان یابند از جام مسیح
آخرین مفتاح پیغام مسیح

یک به یک جویندگان فطرتند
هر کجا هستندودر هرکسوتند
میزگردشهسواران را ببین
چونکه عیسی رفت یارانرا ببین
این نسق ها جمله ازفطرت بجاست
پرسد آن جام مقدس درکجاست
جوید آن جام به خون آغشته را
خون عیسی پیش او خون خدا

نورباقی؛پهلوی دنیای دون
شیر صافی؛پهلوی جوهای خون

قربان شماوموفق باشی

ویدا پنج‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 12:03 ق.ظ

باور کن لحظه لحظه ات را درک می کنم چون تو زیستن با خاطرات را باور کردم وزندگی در گذشته را و حتی عطر تن پیرهن عابری غریبه که برای من اشناتر از هر رایحه ای است مرابه قعر لحظات سرخوشیم میبره
توام منو میفهمی نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد