باز هم شب شد . باز هم ساعت ۱۲ بار نواخت. و باز هم زندگی کوچک ما پشت این شیشه قطور فاصله ها شروع شد.هر کدام میان یک پنجره جا خوش می کنیم به انتظار آن دیگری و این دقیقه ها ی انتظار چه سرد و خاکستریند.تا باز او بیاید و تقه ای به شیشه پنجره ات بزند تا باز به یادت بیاورد که بیهوده به انتظار ننشسته ای .
ما چون دو دریچه رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم.
هر شب سلام و پرسش و خنده
هر شب قرار شب آینده.
برای هم می نویسیم تند و تند از خوشیها و خنده ها از غصه ها و گریه ها . از بی کسی ها و قصه این شیشه قطور که هر کداممان را پشت خود پنهان کرده است و همه کسمان شده است.گاهی عکسی با خنده ای که توی روز مرگی ها گم شده است برای هم می فرستیم و آن می شود منی که این سوی این شیشه نشسته است برای آن که هر گز مرا ندیده است. گاهی این حضور آنچنان پر رنگ می شود که بی اختیار دستمان را دراز می کنیم تا گرمی دست هم را حس کنیم. تا اشکهای هم را پاک کنیم .گاهی برای دل هم قصه می بافیم . گاهی بی صدا سر هم داد می زنیم .گاهی از هم مکدر می شویم و گاهی هم توی خیالمان زندگی را ثبت می کنیم نه بهتر بگویم آرزو هایمان را ثبت می کنیم و گاهی آنقدر به هم دل می بندیم که یک روز به خودمان می آییم و می بینیم که دلمان را جایی میان این شیشه و این سیمها جا گذاشته ایم و ای داد!
و آن وقت است که دستمان می خورد به صورت سرد این شیشه بی حس و تازه یادمان می افتد که اینجا دنیای مجازیست و ما مسافرین آخر شب این اتوبوس هستیم که با هم شب را به صبح گره می زنیم . و باز قراری برای فردایی که هیچ نفهمیدیم کی آمد؟و رو که بر می گر دانیم می بینیم که صبح زده است و .......................و باز و باز قراری برای فردا ساعت ۱۲ شب همین جای همیشگی میان این پنجره ساکت! و این قصه هی تکرار می شود !
(تصویر از مازیار زند)
چه نیروی شگفت انگیزی بین این شیشه ها وجود دارد که دنیاهای مجازی دیگری خلق میکند و طوفانها بپا می کند و از گرمای آفتاب مجازی٬ یخهای واقعی ذوب میشوند و آنگاه رنگین کمانی زیبا میان دو شیشه خلق میشود و سپس ناگهان ...
نیلوفر جون ِ عزیزم اگه فقط یک شب و فقط در یک لحظه فقط یک کمی خودت رو تکون می دادی و همه ً سنگینی ها یی رو که بهت چسبیده از تو دامنت پرت می کردی رو زمین اونوقت نه از پشت ِ شیشه اتوبوس به بیرون ...بلکه از بالای اتوبوس به توش نگاه می کردی و بعد می دیدی که چقدر همه ً چیزایی که براشون غصه می خوردی ...خنده دارن...قربونت برم تا دیر تر نشده به فکر یه تکون باش|!
دوست عزیز و محترم ای کاش لااقل اسمتون یا آدرستون رو می نوشتین تا من سوال کنم که چه چیزی رو باید از خودم جدا کنم و اصولا چی بهم چسبیده؟؟؟؟
نیلوفرم ببخشید من وقتی نوشته رو فرستادم بعد فهمیدم که اسم و آدرس نخورده الان اومدم که بنویسم دیدم که برام پیغام گذاشتی...من کتی ام دیگه! و اون چیزی که اگه از خودت جدا کنی می بینی که هیچ وقت دیگه دچار تکرار نمی شی ۰۰گذشته۰۰ است...زندگی در گذشته رو بریز دور!و در حال هر کاری که دلت می گه بکن و می دونم که تو قدرتشو داری ...عشق من ...در حال زندگی کردن هیچوقت غم نداره!بوس بوس!
mitoonim avaz konimesh ,,na???????i
چه اتوبوسی که هیچ وقت نمی شه ازش پیاده شد . ایستگاه اخر کجاست ؟
چیزهای زیادی وجود داره که توی این زندگی همینطور داره تکرار می شه ... هی همینطور ...
و نه ابدیت اتوبوس ماندنی است و نه شیشه ها دیوار .....آنقدر باید اشک ریخت و ریخت تا جسم خود شیشه شود و فقط اخگر دل در آن میان شعله ور....
ساقی ساغر شکن با آتش دود اخگر ناب وجودت را آلوده مکن سینه بیکران ....
میدونی من دفعه اول که این نوشترو خوندم نگرفتم چی میگی فقط غمی که توش بود رو دیدم
اما امروز فرق داشت همه چیز یه رنگ دیگه ای داشت انگار تازه چشام باز شده بود تازه میدیدم حرفات چقدر درسته و منو تو چه حالی داریم من دیگه نمیخوام مسافر این اتوبوس باشم
شما خانم نیوندی هستید ؟
یک حقیقت تلخ!
سلام. شخصا ارتباط بین تصویر و نوشته را در نیافتم. ولی فضای جدیدی که شما تولید کردید برایم جالب است.
موفق باشید