جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

یادهای تلخ قدیمی!۱۰


باید فراموشت می کردم. چرا ؟ چون تو فراموش کرده بودی! تو می خواستی فراموش کنی ! به همین سادگی! نازلی توی اتاق تند و تند راه می رفت به من که گوشه تخت مچاله شده بودم و زل زده بودم به تلفن نگاه می کرد تند تند راه می رفت و فریاد می زد تا خوب بشنوم تا فراموش نکنم که چه پیش آمده بعد به صورت بغض کرده ام نگاه کرد و نشست و سرم را توی سینه اش گرفت و من زار زدم به اندازه همه ابر های آسمان زار زدم . سعی می کرد آرامم کند ولی من دیگر حتی معنی آرامش را فراموش کرده بودم !!!! صورتم را توی دستهایش گرفت و فریاد زد که دیوانه گی بس است بس!

شایسته پا به پای من اشک ریخت و مرا نگاه کرد که میان عشق و این زندگی سگی تباه شدنش برایم مانده بود و با آن چشمهای درشتش می گفت حالا چه باید کرد؟ چه باید کرد؟؟

ان شبها که هوای تو به سرم هجوم می آورد می رفتم کنار پنجره اتاقم به جای خالی ماشینت نگاه می کردم و توی خاطرم تو را حس می کردم که مثل آن وقتها توی ماشینی و با هیجان چراغهای ماشین را روشن و خاموش می کنی . آنقدر می ایستادی تا من دست تکان بدهم و بوق بزنی و بری!

آن وقتها که زخمت هنوز تازه بود حست می کردم و چه قوی احساست می کردم . و همه اش این ورد زبانم بود : تو که رفته ای پس چرا خاطره هایت را با خودت نبرده ای؟؟؟

و امروز دیگر حسابش از دستم در رفته که چند روز و چند ساعت و چند دقیقه است که رفته ای ؟ چه فرق می کند مهم این است که رفته ای! و من هنوز هر بیست روز یک بار پیش روانپزشک می روم از قصه تو که غصه ام شد برایش می گویم و او مرا نگاه می کند و غصه های مرا می نویسد. گاهی هم گریه می کنم!!!!و او باز فقط نگاه می کند و می نویسد.

گاهی که خیلی یادت می کنم و نه گریه ام می گیرد و نه خنده ام زل می زنم به انگشتهایم و به جای خالی آن حلقه که چه باریک بود و چه ظریف. هه! به جای خالی حلقه نگاه می کنم و و به حفره خالی دوست داشتن که توی دل بی صاحب من کنی و رفتی من دیگر نتوانستم با هیچ چیز پرش کنم.

حیف که همه چیز خراب شد حیف!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(و این غصه ادامه دارد)

((نقاشی از مریم تاجیک))

نظرات 3 + ارسال نظر
نوشته های یخ زده چهارشنبه 20 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:46 ق.ظ http://neveshtehayeyakhzade.blogspot.com

گریه کن دشت کویر! گریه کن جنگل سرخ! گریه کن کوه سهند! گریه کن بحر خزر! گریه کن ...

[ بدون نام ] جمعه 22 آبان‌ماه سال 1383 ساعت 02:20 ق.ظ

۱۵ سال کسی را عاشق بودم تمام دعاهایی که وعده مستجاب شدن را می داد حفظ کردم سالها طول کشید تا فراموش کنم
تازگی با یار سابق راجع به احساسم حرف زدم ( میل برای هم می فرستیم ) تازه فهمیدم به عشق اعتقاد نداشته
باز هم عاشق می شوی و یاد می گیری که شاید خود احساس عشق است که مهم است

میثم شنبه 12 دی‌ماه سال 1383 ساعت 02:53 ب.ظ

خیلی خیلی مضخرف بود ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد