آقا جون چرا تسبیح می ندازی؟؟؟ اینو می دیش به من؟؟؟ و آقا جون گفت دارم ذکر می گم هر وقت بزرگ شدی می گم اینو بدن به تو! خوب شد؟؟ حالا بدو برو ستاره ها رو ببین ! و او نمی دانست من به هوای ستاره ها نیست که می روم پشت پنجره این یک بازی بود.یک بازی بچه گانه. بچه که بودم همان وقتها که قدم به دستگیره در اتاق هم نمی رسید بازی کودکانهای بین من و مادر جان بود بازیی که من اسمش را گذاشته بودم (ماه در بیاد)و این بازی درست شد تا مادر جان از زیر سوالات بی وقفه من و از داستان ساختنهای بی پایان من شانه خالی کند.صدایم می کرد و می گفت برو آنجا پشت شیشه ایوان بشین و آسمان را نگاه کن تا که ماه بیاید آن وقت بلند بزرگترین آرزویت را را بگو تا ماه آن را برآورده کند و من که آنوقتها خیال می کردم تسبیح آقا جان که سنگهایش چه سبز بود با ارزشترین سنگهای عالم است را از لب تاقچه بر می داشتم سفت توی دستهای کوچک و تپلم فشارشان می دادم و آسمان را نگاه می کردم و مثلا ذکر می گفتم و ساعتها و همیشه آنقدر طول می کشید که من همان جا پشت شیشه خوابم می برد و توی عالم بچه گی هیچ شبی نشد که من به بهانه آرزو کردن پشت شیشه بروم و تا آمدن ماه بیدار بمانم . همیشه خوابم می برد و صبح که از صدای رادیو مادر جان از خواب بیدار می شدم هر چه دنبال تسبیح سبز آقا جان می گشتم نبود که نبود و او نزدیک صبح قبل از اینکه سر کار برود آنرا آرام ارام از توی مشت کوچک من بر می داشت و جایش گاهی آبنباتی کشمش و نخودچی و گاهی هم پسته ای می گذاشت و من همیشه فکر می کردم ماه این چیزها را توی مشت من گذاشته. و اینروزها دیگر آقا جان نیست تسبیحش هست و ماه همه شب آن بالا توی آسمان است و چشمهای من چه بی خواب ولی آرزوهایم چه بزرگ شده است و چه زیاد. حیف!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اول
اما یادش در قلب مهربان و ابی تو هست.شاید این دریادلی و عطوفت بی پایانی که در توست یادگار او باشد.
nilofaram, akhe be andaze-haye arezo-haye to maho asemonam bozorg shodan. ino yadet nare.katayoon
hamishe neveshtehhat delchasbo shirineh .az omadan be inja vaghean lezzat mibaraaam
lasti link & logo man koo??
tatilesh kardiii
Bye
خودت میدونی که حستو دقیقاْمیفهم.
و چه حیف بابت از دست رفتن اون روزا
یاد آن روز ها بخیر!
خیلی خوب نوشتی بازم بهتون سر میزنم
هنوز اون پنجره رو داری؟ برای من پنجره خیلی بیشتر به یاد مونده تا تیله ای که برادرم میگفت میشه توش آدمهایی که از تمشک چینی برمیگردند رو دید. و چقدر خاطرات کودکی م غمگین و کمرنگ هستن...
سلام . الان من وقتی میخواهم فرزین رو ردش نم بره بالا رو نشون میدم و میگم: فرزین:ْ کلاغه! اونهاش! ! و اون هم میره!
**۱۰۱ روش برای دور کردن مزاحم! **
تسبیح هست.ماه هم.پنجره هم رو به خدا.اما دیگر ماه نه دست هایت را شکلاتی می کند و نه آرزو ها را بر آورده...
خواننده ی هميشگی نوشته هات
خوش به حالت که آرزوهات بزرگ شده . من که آرزوهام رو یک جایی توی گذشته ها گم کرده ام و حالا هر قدر میگردم پیداشون نمیکنم . فکر کنم یک توی یک مرداد لعنتی داغ یک بلبل کوچولو آروزهام رو از من دزدید و با خودش برد. چرا اومد و چرارفت و چرا عاشقش شدم رو نمیدونم . از همه مهمتر نمیدونم چرا این ها را به تو میگم. شاید چون باز هم مرداد است و یا شاید چون دلم خیلی هواشو کرده.
باری هر چند وقت ندارم بازم سعی میکنم بهت سر بزنم.
شاید وقتی بچه بودیم آقاجون و ماه و... آرزوهامونو به ما می رسوندن.
ولی حالا که بزرگ شدم میبینم نه آقاجون و نه ماه و نه هیچکس دیگر میتونه آرزوهامو (که حالا بزرگتر هم شده) به من برسونه.
بلکه این خود من هستم که باید راه بیفتم و برم به آرزوهام برسم. ولی یه عالمه چیزا منو حبس کردن و مثل تار عنکبوت به دور من پیچیدن که نمیذارن راه بیفتم و به سمت آرزوهام برم.
پس اول باید خونه تکونی کنم تا بتونم راه بیفتم و ...
آره. اول باید خودمو بتکونم! اون هم چه تکوندنی!
...
... و مگه نه اینکه خونه تکونی نوید عید و بهار رو میده و فرارسیدن عید و بهار سرآغاز شکوفایی و رسیدن به آرزوها و ...
ممنونم که ادرس لینک رو عوض کردی فقط اخرش یک اسلش بلاگ کم گذاشتی.
http://www.parvizy.com/blog
حالا هوس آبنبات نمیکنی؟
اولین بار ِاینجا می آم ... خیلی به دلم نشست...اگه اجازه هست لینکتونو می زارم تو وبلاگ :) ...نیلوفر
هميشه که بچه‌ای ، فکر بزرگ‌بودن داری و هميشه که بزرگی حسرت کودکی...خنده هاش و روياهاش چيزايی‌اند که فقط در کودکی واقعی و نزديکند ...دلم برای يک نوشته جديد ازت پر می‌زد ...
ghool tavalode shoma ro pish a pish tabrik mige va omidvare behtarin salgard e tavalodetun ta be hal ro dashte bashid
نفسم بند میآد از حسی که با خوندن این کلمات، کلماتی که پشت هم ردیف شدن، به من منتقل میشه. شاید برای همینه که خیلی وقتها نمیتونم چیزی برات بنویسم. اگه هم مینویسم تکراره و تکرار...
همیشه وبلاگت رو می خونم.همیشه .هم مال شما هم مال هستی و هم رهای آبی و یه عده دیگه از شماها.بی نظیرید و من مشتاق خوندن حرفهاتون هستم.
آرزوها بزرگ شدنُ، غصه ها چطور؟
سلام...خیلی قشنگ بود و ناز ...خوشم اومد...
در چه حالی رفیق؟ من دوباره نویسندگی زده به سرم. یادته داستانای بی سر وتهم رو؟ اینم یکی از هموناست.
جدید ترین اخبار و رویداد اندیشه در وبلاگ خبری باشگاه اندیشه .
حیف که بزرگ شدیم. چقدر زیبا بود...باز هم بر می گردم
من هم خوابم می برد و از آرزو هایم جا می ماندم . آنقدر جا ماندم که شدم این کنونی .
سلام دوست عزیزم!
"اگر نمی خواستی عاشق شوی، موهایت را چرا پریشان کردی؟"!
// راز این جادو را بر من بگشای،
ای ساحره سرزمین های بارانی عشق! //
▪
کتاب شعر الکترونیکی " کریم شفائی " در آدرس:
www.jahanshahreman.persianblog.com
منتشر شد.
فقط کافی است وارد فضای وبلاگ شده و روی این سطر کلیک کنی:
اگر نمی خواستی عاشق شوی چرا موهایت را پریشان کردی شاعر کریم شفائی //
//
تا " تو را روی بال های بلندم بنشانم و
به آسمان هایی ببرم
که گردن آویز خدایش ستارگانی است که
نور از چشمان تو گرفته اند! "
▪
می خواستم خواهش کنم سری بزنید و با نقطه نظرات خودتان مرا راهنمایی کنید.
من چشم انتظار عزیزان بزرگواری هستم که از بیان نقاط ضعف و قوت کار من مضایقه نکرده و مرا مدیون خود می کنند.
سپاسگزارم.
وجودشون نعمتیست که تا نروند درک نمی شود.
کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت واز او پرسید((میگویندفردا شما مرابه زمین
می فرستید;
سلام
تولدت رو از صمیم قلب تبریک میگم و امیدوارم که تا سال دیگه همین موقع که جشن تولدی دیگر خواهی داشت به آرزوهات رسیده باشی.
میدونی که ؛خواستن توانستن است؛
...
خیلی خوب نوشتی. خیلی خوب و صمیمی!
شاید به خوبی خواب نور در باغچه کُنار! اگه آزارت نمیده بگم که اشکم در اومد.
شاید یاد بچگیهام افتادم و یاد پدر که دستانش بزرگ بود و مهربان و آواز میخواند... با خواهش کلنک و بارش بیل...
از اون سالها دور شدیم و حالا به قول دوستم سعید:...اکنون تنهایی من غولیست نشسته بر شانه هایم سنگین...
دوستت داریم. دست کم بابت همین نوشته های خودی شده...
کورش محمدی