جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

جنسیت گمشده

نفرینت نمیکنم که بمانی نفرینت نمی کنم که بمیری نفرینت می کنم که زن باشی و بفهمی

برای تو که به آسمان نزدیک تری!۳ (قسمتی از یک نامه بلند)

یکشنبه 15 تیر 1382

در بالای آسمان درست آن بالا خانه داشتن چه حالی دارد؟؟؟وای طبقه ۲۱ میدانی یعنی چی؟؟؟ یک کم دیگر که دستت را دراز کنی شاید بتوانی ستاره های کشور آدمهای خوشبخت را بچینی و به اولین مسافری که به ایران می آمد بدهی تا برای من بیاورد!!!!!همیشه دلم می خواست که خانه ام روی بلند ترین و بلندترین نقطه تهران بود و خا نه ام یک پنجره داشت یک پنجره بزرگ که از آن تمام تهران پیدا بود و من می توا نستم از آن بالا تهران را نگاه کنم سیگار ارزان بکشم و نسکافه تلخ و داغ را مزه مزه کنم و آن وقت حس کنم وا-----------------------------------ی من چه خوشبختم ولی حالا تمام پنجره های خانه من رو به دیوار باز می شود آن هم دیواری با یک عالم پنجره و من همچنان خودم و احساسم را ما بین پر ده های کلفت و تیره پنهان کرده ام اصلا قهر کرده ام!!!!!!!!!!!!!!و به اولین کسی که می رسم می پرسم ببخشید شما یک دکتر روانکاو سراغ ندارید که لااقل مطبش روی بلند ترین و بلند ترین نقطه تهران باشد و یک پنجره بزرگ داشته باشد که از آن همه تهران معلوم باشد که لا اقل بشود به او مراجعه کرد و احیانا روی صندلی روبروی پنجره نشست و از دردها گفت و ار غصه ها گفت و گفت و گفت!!!!!!! و هنوز همه تهران همان پایین باشد !!!!!و همه با لبخند ابله هانه ای نگاه می کنند و می روند و به همین راحتی دردهای چندین و چند ساله مرا درمان می کنند بی هیچ پنجره ای رو به تهران! راستی تو چه حسی داری وقتی که از آن بالا به ابرها نگاه می کنی من عجیب حس پریدن دارم!!!!!!!!!!!